وقتی عاشق کسی می‌شویم ، همیشه یک چیز در ذهنمان جانمان را زخم می‌زند...
روزی او نخواهد بود...
نه لزومن از بین رفتنش، نه!شاید از دست دادنش...
اما آنقدر واقعی نیستیم که این را به روی خودمان بیاوریم و حتی او، او هم نیست، نمی‌گوید.
نقش بازی می‌کنیم، فرار می‌کنیم، همه کار می‌کنیم ..
حتمن آنقدر قوی نیستیم که یکبار هم که شده به او بگوییم :
می‌دانم که تا ابد با هم نیستیم!
حتی جمله بدتری را مدام استفاده میکنیم:
من تو را تا ابد دارم!
یا
من و تا ابد داری!
که این از وقاحت انسانی‌ست.
درست است، سخت است که این واقعیت را به زبان بیاوریم اما ما تا ابد نمی‌توانیم او را داشته باشیم.
یک روز می‌رسد که از خیابانی که خانه‌اش در آن بود می‌گذریم و انگار نه انگار که قبل‌تر ها از آن کوچه که رد می‌شدیم تنمان خیس عرق می‌شد ، لبمان را از تو می‌جویدیم که یار در خانه و ما در برش.
آنقدر آن خیابان را بی‌درد رد می‌کنیم که انگار گذشته ، تصوری بیش نبود.
این را ننوشتم که داغ دلتان را تازه کنم که یادمعشوق های قبلی در ذهنتان تازه شود، این را گفتم که دست کناری را بچسبید...
ببینید بین شما و کناری چه مانده.
#صابر_ابر