پسرک و دخترک توی کافه نشسته بودن روی صندلی‌ای که شاید یک روز تو هم بشینی.
کمی اونطرف‌تر پیرمرد نشسته بود روی صندلی‌ای که شاید تو یک روز بشینی. پسرک و دخترک حرف می‌زدن و پیرمرد نگاهشون می‌کرد گاهی هم به تکه عکسی که توی دستش بود چشم می‌دوخت و بغض می‌کرد. یک دفعه دختر بلند شد و رفت ولی پسرک همین طور سر جاش نشسته بود از رفتارشون مشخص بود که دیگه نمی‌خوان همدیگر رو ببینن.

پیرمرد در حالی که اشک می‌ریخت بلند شد به سمت پسر رفت دست روی شونه‌اش گذاشت عکس را نشانش داد. پسرک به چهره پیرمرد نگاهی تاسف بار کرد سپس به سمت دختر دوید. یادش به خیر سالها پیش ...

پیرمرد بازهم نشست روی همون صندلی‌ای که پسرک نشسته بود و تو هم شاید روزی بشینی ...

 پ . ن : بیاید قدر خوبی هاونو بدونیم :) # نویسنده عشق