- چه اتفاقی برات افتاده ؟!
+ پیر شدم،
من نمیخوام پیر بشم ...
- نگران نباش اونقد سریع اتفاق میافته که اصلا نمیفهمی ...
🎥 Wiener Dog - 2016
- چه اتفاقی برات افتاده ؟!
+ پیر شدم،
من نمیخوام پیر بشم ...
- نگران نباش اونقد سریع اتفاق میافته که اصلا نمیفهمی ...
🎥 Wiener Dog - 2016
کمی تامل باید
ادم های ساده همیشه نادان نیستند D:
پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام' گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟
شیوانا از "ابر نیمه تمام' پرسید:' چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!'
پسر
گفت:' هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان
قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که
می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!'
شیوانا گفت: ' اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند.'
"ابرنیمه تمام' کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:' به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم.'
شیوانا تبسمی کرد و گفت:' پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر
هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!'
دو هفته بعد "ابر نیمه تمام' نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر
دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر
می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود.'
شیوانا تبسمی کرد و گفت:' اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به
خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت
و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که
تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او
باشد؟!'
پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:' حق با شماست استاد! این دخترک
کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک
مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!'
شیوانا تبسمی کرد و گفت:' پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر
هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت
مکن!'
پسرک راهش را کشید و رفت.
یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:' هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و 'ابر نیمه تمام' هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد.'
یک ماه بعد خبر رسید که 'ابر نیمه تمام' بی اعتنا به شیوانا و
اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به
همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به
عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
پسرک و دخترک توی کافه نشسته بودن روی صندلیای که شاید یک روز تو هم بشینی.
کمی
اونطرفتر پیرمرد نشسته بود روی صندلیای که شاید تو یک روز بشینی. پسرک و
دخترک حرف میزدن و پیرمرد نگاهشون میکرد گاهی هم به تکه عکسی که توی
دستش بود چشم میدوخت و بغض میکرد. یک دفعه دختر بلند شد و رفت ولی پسرک
همین طور سر جاش نشسته بود از رفتارشون مشخص بود که دیگه نمیخوان همدیگر
رو ببینن.
پیرمرد در حالی که اشک میریخت بلند شد به سمت پسر رفت
دست روی شونهاش گذاشت عکس را نشانش داد. پسرک به چهره پیرمرد نگاهی تاسف
بار کرد سپس به سمت دختر دوید. یادش به خیر سالها پیش ...
پیرمرد بازهم نشست روی همون صندلیای که پسرک نشسته بود و تو هم شاید روزی بشینی ...
پ . ن : بیاید قدر خوبی هاونو بدونیم :) # نویسنده عشق
وقتی آن شب از سر کار
به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید
چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی
چشمانش را خوب میدیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به
او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح
کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید،
چرا؟
ادامه ی داستان در ادامه ی مطلب
اصلا حوصله نداشتم ازتختخواب بیرون بیام مادرم ازآشپزخونه هی داد میزد فرخنده فرخنده بلند شو دختر دیرت شدآآآآ…
چندروز بود همه اش خوابش رو میدیدم شده بود نقش اول
تمام خوابهای من. اسمش حمید بود چند سال ازمن بزرگتر بود دریک ماجرای کاملا
اتفاقی در یک تالارگفتگو باهاش آشنا شده بودم نه اینکه من دختر جلفی باشم
نه اتفاقا خانواه مذهبی دارم و خودم هم آدم مقیدی هستم …منتهی نوع شغل من
در دانشگاه ایجاب میکرد ساعتهای زیادی رو پای کامپیوتر و اینترنت بشینم
برای همین بود که بامعرفی یکی از دوستانم با یک سایت گروهی آشنا شدم سایت
مفیدی بود تالار گفتگو هم داشت بحث های جالبی میشد به این بحث ها علاقه
داشتم و سعی میکردم نقش فعالی در مباحث روزانه داشته باشم .
ادامه ی داستان در ادامه ی مطلب امده است :)