اینو گفت و نگاهشو دزدید.
اصراری نداشتم نگاهم کنه، ترجیح میدادم بدون توجه به حضورم راحت گریه کنه. جواب سوالشو نمیدونستم.
 گفتم "وقتی بچه بودم، مادرم بهم گفت خیلی مواظب خودت باش، حواست باشه وقتی با وسایل نوک تیز کار می‌کنی دستاتو نبُری.  هروقتم جاییت بُرید یه ذره زخمتو فشار بده که خون بیاد، وگرنه آلودگی میره زیر پوستت مریض میشی!
 مادرم عاقل بود، میدونست هرچقدرم مراقب باشی بلاخره یکجایی خودت رو زخم و زیلی می‌کنی!"
از یادآوری حرفای مادرم حس خوبی بهم دست داد. چیزی نگفت ولی می‌دونستم داره گوش میده... "به نظرم وقتی روحت زخم میشه، گریه کردن مثل همون فشار دادن زخمِ تازه میمونه. نباید بذاری کهنه بشه. هروقت دردت اومد باید گریه کنی. هرچیزی یک وقتی داره حتی گریه کردن! اگه دیر بشه اون زخم با تمام درد و آلودگیش تو بدنت موندگار میشه.
 نمیدونم کجا میشه یک دل سیر گریه کرد، ولی هروقت دلت گرفت، هروقت دردت اومد، همونجا بزن زیر گریه"
- نگاه مردم اذیتم میکنه! چی فکر میکنن؟
گفتم " اونا دردی که تو میکشی تحمل نمیکنن"
 بعد یکهو دلم گرفت، برای همه روزایی که انقدر شجاع نبودم که گریه کنم. روزایی که دردو تو خودم زندانی کردم. وقتایی که زخم خوردم و زخممو فشار ندادم. کاش به حرفای مادرم بیشتر گوش می‌کردم...
یه نفس عمیق کشیدم. گفتم " ولی من هیچ‌وقت به موقع گریه نکردم... به نظرت، کجا میشه یک دل سیر گریه کرد؟"