حواسم پرتِ آدم های پیاده ی شهر بود؛

به بودنشان کنار هم؛

به آنهایی که دستهایشان محکم به هم گره خورده بود؛

آن هایی که با فاصله کنارِ هم قدم میزدند؛

آن هایی که لبخندشان دلِ هر رهگذری را 

محوِ دنیای قشنگشان میکرد...

و آدم هایی را که ترجیحشان تنهایی بود و

انگار یک نفر میانِ خاطراتشان 

جاگذاشته اند،

غرقِ آدم هایی بودم که معلوم نبود 

یک سالِ بعد؛

درست همین موقع سال 

حالِ دلشان چقدر قرار است شبیه امروزشان باشد؛

به لبخند هایی که معلوم نبود 

شیرینی اش چقدر قرار است روی لبشان ماندنی شود!

و آدم های تنهایی که معلوم نبود سالِ بعد؛

درست همین موقع،

قرار است دنیایشان کنار کسی تقسیم شود یا نه...

داشتم فکر میکردم به تمامِ این آدم ها؛

به خودم،به اینکه هر سال

مثل این آدم ها 

حالِ دلم؛

آدم های خوب و بدِ زندگی ام؛

به اینکه هیچ چیز برایم نماند...

به اینکه یک روز،یک جای زندگی ام 

حالِ تک تکِ این آدم هارا داشتم!

تنهایی ترجیح زندگی ام بود، 

با لبخند های شیرینِ کسی گرهش زدم...

لبخند هایی که خیلی اما دوام نیاوردند،

خاطراتی که هر چند دیر،جا ماندند اما یک روز لابلای روز مرگی ام...

" هیچ چیز برای من اما نماند "