داستان از آنجایی برایمان شروع شد که ترسیدیم یک نقطه بگذاریم آخرش و همه چیز را تمام کنیم. هر چه که به سرمان آمد باز هم پایانش را نقطه نگذاشتیم. گفتیم نه، خب شاید فلان طور شده، شاید بسار طور بوده و همه چیز را ادامه دادیم! شاید ترسیدیم و شاید هم شک به درونمان رخنه کرد اما مهم این بود که آخرش یک نقطه نگذاشتیم و تمام اش نکردیم. هر رکبی که در دنیا وجود داشت را به ما زدند و ما هم تا آنجایی که جا داشتیم خوردیم و آخ‌مان هم در نیامد. پیش خودمان گفتیم جبر روزگار است، حتما مجبور بوده، حتما وادار به این کار شده، حتما این تنها راه چاره ی نجاتش از بن بست روزگار بوده و باز هم نقطه نگذاشتیم و ادامه دادیم!

درست در جلوی چشمانمان طوری خیانت را دیدیم که آدمی از انسان بودنش پشیمان میشد اما ما در مقابل چه کار کردیم؟ نقطه آخر را نگذاشتیم، گفتیم لابد شرایط طوری بوده که اینطور شد، تمامش نکردیم و ادامه دادیم. باورهایمان، باورهایی که حاصل سال ها زحمت، تلاش و اعتماد بود را زیر لگدهایشان سیاه و کبود کردند و ما تنها نظاره گر بودیم و باز هم با گذاشتن یک ویرگول به جای نقطه آخر کارمان را ادامه دادیم!

من فکر میکنم که گذاشتن این نقطه آخر جرات بسیار زیادی میخواهد، خیلی زیاد. اینکه وقتی همه چیز را دیدی و شنیدی، وقتی فرو ریختن دیوار بلند اعتماد را نظاره کردی، وقتی سقوط مستقیم آدم ها از روی چشمانت را دیدی، تصمیم آخرت را بگیری و محکم تر و پررنگ تر از همیشه نقطه ی آخرش را بگذاری و بگویی تمام. تمامِ تمام.

خیلی از ما آدم ها چوب همین نقطه نگذاشتن ها را میخوریم. چوب همین تمام نکردن ها و ادامه دادن های بی فایده را. روزی کسی به من گفت دویدن در جاده ای که اشتباه انتخابش کردی، نتیجه اش میشود گم شدنت. هرچقدر بیشتر بدوی، بیشتر گم میشوی. راه برگشت را خراب نمیکنند برای همین روزها. میدانی تقصیر دیگران نبود، از همان اول اولش اشتباه خودمان بود. به ما تمام کردن را یاد نداده بودند، به ما گذاشتن نقطه ی آخر را یاد نداده بودند. همین.