هر صبح و شام رأس ساعت دوستی کبوتر احساسم، در تکه های شکسته آیینه دل تکثیر می شود و هزاران هزار بال گسترانیده شده بر پهنه آسمان، چشم نوازی می کنند؛

تنها به یک بهانه، پرکشیدن به سوی  تو!

هر روز رأس ساعت مهر، نسیم بهاری، گوئی عطرآگین تر می شود از شمیم یادت!
حتی یاسمن های پژمرده سر راست می کنند، جان دوباره می گیرند از شبنم های خیالی نگاهت!

هر سحر رأس ساعت عشق التهابی از ضربان های آشفته، به تاراج می برد آرام و قرارم را... 
وای از فراقت! اما اینجا که فقط معرکه یاد است و خیال.چرا حس نمی کنم تو را؟! آیا چشم دل می خواهد دیدنت؟! یافتن تو؟ بوئیدن تو؟ حس کردن تو؟
تو که تکرار می شوی هردم بر ذره ذره این فضا؛

پس چرا نمی بینم تو را؟ انگار فرار می کنی از من! گفته بودم که قرار من با عشق همین بوده و بس!
 اما یادم باشد،اینجا برگریزان امید است و دلم تنها به این اندک امید خوش! و همین بس که حتی اگر مست رایحه این گل های اقاقیا نباشم،
 حتی اگر بوی این نسترن های وحشی به پر و پای شانه ام نپیچد، حتی اگراین پروانه های رنگین بهار وجودم را به بازی نگیرند،
حتی اگر این شکوفه های نارنج درِ عقلم را نبندد و پنجره جنون را نگشاید، تنها این یاد توست که در این خزان نا امیدی روح فسرده ام را بهاری می سازد،
چشمان خیسم را به یاد بیاور! مرا به یاد بیاور، فکر کن، تمام ثانیه ها را کاوش کن، آنقدر که دستهایت عبور زمان را لمس کنند.
به گشتن ادامه بده، بِگرد میان برگ های کهنه تقویم، در ثانیه های نفس نفس زدن، در دقیقه های بودن و رفتن. روی خط صاف، مستقیم و ممتد آرامش،
 چشمان خیس از اشک من به خاطرت سر ریز شد؟! ناله های آسمان، بغض ابر، نجوای قاصدک، شعرهای ناتمام من نقطه چین های ترانه هایم ....

مرا یادت هست؟!
 تنها از جنس پاییز، یک قلب دنباله دار همیشگی،گوشه ی نوشته هایم گریه، لبخند پیوند نگاه خیسم با سنگفرش های خیس ...

مرا یادت آمد؟! ثانیه های مرا چطور؟!
آن ها را چگونه فراموش کردی آنهایی که مثله ابر گذشت و تو دست خالی مرا سپردی بر بال نسیم. همچون نسیم می گذری تا به رفتنش،چون بوته زار دست برایش تکان دهم.