طوفان نبودنت،بندر آرزوهایم را به نابودی کشاند.به حدی که کشتی غرورم،نرسیده به بندر،غرق شد؛تا قربانی فانوس پر نور رویای حضورت شود.
گویا ناخدای کشتی ام،گول نور فانوس را خورد،فانوسی که سرابی بیش نبود.
امواج دریای احساست،ذره ذره صخره ی قلبم را در هم شکافت تا بع معجزه ی عشق،ایمان بیاورم.

مدتی است در پی حضورت،حضورم کم رنگ تر شده.
دست نیافتنی تر از آنی شدی که تصورش را میکردم.بسان جزیره ای در کف اقیانوس،که عمریست در سطح آب،دوربین به دست،دنبالت میگردم و تو...
تو زیر آبی و شنا کنان در پی یافتن من،رفتنم را گلایه میکنی.
حال سردرگمم،کجا و کی،مسیر جستجویمان را گم کردیم؟

نویسنده : بابالنگ دراز