دیر میرسی..

شبیه رویای رنگ و رو رفته ای که صبح به سراغم می‌آید.. شبیه جام شرابی که دیگر کسی را مست نمیکند ..شبیه روزی که بخواهی‌ام و نباشم..دیر میرسی..

آنقدر که ممکن است این حجم از احساس و عاطفه‌ را دیگر در هیچ کسی نبینی و یکبار برای همیشه از خودم رفته باشم.. از این منی که جز یک پوسته چیزی ازآن باقی نمانده است و تو هنوز هم دیر میرسی.. به این خیابان..زمان.. به حال من.. دیر میرسی که پیش از آمدنت طوفان، شمع های خانه‌ام را خاموش میکند و من دیگر از تنهایی و سکوت و رعدو برق های همیشگیِ پشت این پنجره ها نمیترسم.دیر میرسی که از من ..پشت این صندلیِ رو به در..مترسکی مانده است که خاموش است و بی‌جان.. که هنوز به هوای دیدن دوباره‌ات پلک نمیزند..که هنوز از ترس آمدن و ندیدنت به خواب نمیرود.. دیرمیرسی محبوب من ، درست وقتی که در تمام آلبومهایت ،عکسی جامانده و قدیمی‌ام.. وقتی برای فرزندانت خاطره‌ای دورم که یک شب گلوی پیری‌ات را گرفته‌ است و هرچه هست را بازگو میکنی که این سرفه‌ها امانت دهند ..دیر میرسی ..وقتی که وجب به وجب تن مرا به خاک سپرده باشند و چشم هایم به خاموشی ابدی رفته باشند.. آنقدر دیر که اندوهِ جای خالی پیشانی‌ام روی شانه هایت بماند.. بماند و حسرت درآغوش گرفتنت مرا در آن دنیا هم رها نکند .. آنقدر دیر که تاریکترین گوشه‌ی گورستان، آن قطعه‌ی فراموش شده از آن من باشد .. از آنِ همان کسی که آوازه‌ی عشقش را بارها به گوش‌ت رساند به تو که همیشه دیر میرسی به قراری که بنا بود از خاطرمان نرود ..من هنوز به ابد نرسیده دوستدار توأم.. تو اما ابد را پیش کشیدی که از یاد ببری مرا..