در کنارِ تو
حسی است  که دستان بی جانم را …

سبزینه ی حیات می بخشد برایِ نوشتن

آنگاه ، که مرا یارای نوشتن نیست



در کنارِ تو  ، قلم

حک می کند خاطره ها را

وباز من پاییز را

فصل دل انگیز می دانم وسر آغاز زیستن

برای من و تو که ما شویم

میان کلبه ی احزان زندگی

 


حس می کنم کنار تو از خود فراترم
درگیر چشم های تو باشم رهاترم

دلتنگی ام کم از غم تنهایی تو نیست
من هرچه بی قرارترم...بی صدا ترم

گاهی مقابل تو که می ایستم نرنج
پیش تو از هر آینه بی ادعاترم

قلبی که کنج سینه ی من می زند...تویی
من با غم تو از خود تو آشناترم

هر لحظه اتفاق می افتم بدون تو
از مرگ ها و زلزله ها بی هوا ترم

حالم بد است...با تو فقط خوب می شوم
خیلی از آن چه فکر کنی مبتلاترم...!

 


 

  
در التهاب شنیدن ترانه ی گام های تو هستم

که به سوی من می آیی

و عاشقم بر انتظار آن لحظه که تو را در کنار خود حس کنم