مثل پُتکی که یک آن به سر کوبیده باشند افکاری نو در ذهنم آمد و شد می کردند،مثل اینکه کسی بخواهد تو را از خواب عمیقی که دچارش شده ای بیدار کند بگوید :از که دلگیری ! کسی که خودش را دوست ندارد برای خودش هم دل نمی سوزاند،به استقبال زمستان نمی رود برای خودش چای نمی ریزد بهار را قدم نمی زند،از که دلگیری ! کسی که شعر نمی خواند احساس را بال و پر نمی دهد،بهانه هایش را پای تاریکی شب می اندازد و دست از پا دراز تر پشت می کند به تو و لحظه هایت.کسی که خودش را دوست نداشته باشد،نمی تواند تو را دوست داشته باشد نگران دلواپسی هایت باشد،بی تاب دست هایت باشد.مثل پتکی که یک آن به سر کوبیده باشند افکاری نو در ذهنم آمد و شد می کردند و من در تمام راه به این فکر می کردم کسی که خودش را دوست ندارد چگونه می تواند مرا دوست داشته باشد.