تو از من گم شده ای
“ربات”
قسمت دوم
.
نگاهم را از روزنامه هٌل دادم سوی آسمانی که تلفیقی از دلهره ی روز بود و آرامش شب، ساعات پایانی اداره ها بود و وسیله های نقلیه ی زمینی و هوایی با ترافیکی سنگین در حال تردد بودند،
به اکسیژن سنجم نگاه کردم، درصد اکسیژن موجود در هوا داشت به صفر میل می‌کرد!
بسته ی اکسیژن همراهم‌ را از کیفم درآوردم و به صورتم کشیدم و بعد هم نفس عمیق...
میگفتند اکسیژنِ خالص است، زر میزدند، اکسیژن خالص تنها زمانی به آدم می‌رسد که تمام بی حوصلگی اش را همراه با قدم هایی آشنا قدم بزند، موضوعِ صحبت در این طی الارض سکوت است و مفهومش آرامش.
من روزی اکسیژن خالص را توی همین بلوار ماهور، کشاورز سابق و الیزابت زمانِ شاه با تمام روح و روان و هوش و جان استشمام کرده بودم
این اکسیژنِ مثلا خالص برای فرار از مرگ است اما آن یکی ذوق بی وقفه ی زندگی بود .
وقتی در جوانی داشتم آن همه خاطره جمع میکردم به این روز فکر نکرده بودم که قرار است اینگونه چنگ بزنند به دلم
تف به این زندگیِ سراسر مزخرف
حالا در این سن و سال آن جمله ی اورسن ولز را خوب درک میکنم...
چشمانم روی آخرین تیتر قفل شده بود که ربات دیگری کنارم ایستاد و گفت: قدم؟
این ربات یکی از همان ورژن های جدید‌ بود.
خیلی میفهمید، با اشوه راه میرفت و از همه مهمتر بوی عطر عجیبی میداد که انگار در حافظه ی طولانی مدت ام جا مانده بود
گفت و رفت، قدم برداشتن ش هم با بقیه ربات ها فرق داشت، خوشحال بودم که بالاخره یک چیز خلاف قاعده دیدم
مشغول تماشایش بودم که قلبم تیر کشید و چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی چشمانم‌ را باز کردم تنها یک سقف میدیدم که نمی دانستم متعلق به کجاست...!
دوباره چشمانم را بستم و باز کردم
یک پرستار جوان توی کادر نگاهم ظاهر شد
قبل از اینکه سوالی بپرسم
گفت یک سکته قلبی رد کرده ای
خندیدم، من تا آن روز همه چیز را پذیرفته بودم
از به دنیا آمدن تا سگ دو زدن تا از دست دادن معشوقه، تا از کار افتاده و پیر شدن، تا تنهایی، تا تنهایی
همه را پذیرفته بودم، حالا چه شده بود که مسئله ای به این مهمی، سکته ی قلبی را رد کرده بودم ؟
خلاصه هر چه بود این مفهوم را داشت که هنوز از زندگی سیر نشده ام
دنیا مانند یک فیلم یا نمایش خنده دارِ بی سرو‌ته و مسخره است اما مضحک بودن اش دلیل نمی شود که تو نخندی
پرسیدم چه کسی من را به بیمارستان آورد که به سمت پنجره اشاره کرد
سرم را چرخاندم
همان رباتی بود که در پیاده رو دیده بودم اش...
.
ادامه دارد...
.
#علی_سلطانی