اگر گریه امان میداد برای بار هزار و یکم،باز هم برایت میگفتم:تمام آنچه از تو می خواستم این بود که خودت را برسانی به دلتنگی هایی که همیشه همچون سایه ای دوش به دوش تمام راه را با من قدم میزد. همین که نبودنت بسانِ رغیبی می ماند که از بودنت پیشی میگرفت سخت ترین عذاب دل به حساب می آمد. تمام آنچه از تو می خواستم این بود که بمانی،بایستی تا درکنار هم،خستگی بیراهه های این زندگی را از تن برون کنیم.خواستم برات بگویم از دوست داشتنی که در تمام رگ و استخوان هایم نفوذ کرده بود و من گیجِ بودن و نبودنت نمیدانستم باید به کدامین سمت دلم راهی شوم.افسوس که تنها سِلاح،برای تحمل فشارِ یکباره از نبودن تو گریه بود و گریه.