اوج غم این قصه در این شعر همین جاست
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار!
اوج غم این قصه در این شعر همین جاست
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار!
با تیشه ی خیـــــــال تراشیده ام تو را
در هر بتی که ساخته ام دیده ام تو را
از آسمــان بــه دامنـــــــــم افتاده آفتاب؟
یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را
هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ
من از تمــــام گلهـــــــا بوییده ام تـــــــــــو را
رویای آشنای شب و روز عمــــر من!
در خوابهای کودکی ام دیده ام تو را
از هــــر نظر تــــــــو عین پسند دل منی
هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را
زیباپرستیِ دل من بی دلیل نیست
زیـــرا به این دلیل پرستیده ام تو را
با آنکه جـز سکوت جوابم نمی دهی
در هر سؤال از همه پرسیده ام تو را
از شعر و استعـــاره و تشبیه برتــــری
با هیچکس بجز تو نسنجیده ام تو را
"قیصر امین پور"
ای حُسن یوسف دکمــه پیراهن ِ تـو
دل می شکوفد گل به گل از دامن تو
جز در هوای تو مرا سیر و سفر نیست
گلگشت من دیدار سرو و سوسن تو
آغاز فروردین چشمت، مشهد من
شیراز من اردیبهشتِ دامن تـــو
هر اصفهان ابرویت نصف جهانـــم
خرمای خوزستانِ من خندیدن تو
من جز برای تو نمی خواهــم خودم را
ای از همه من های من بهتر، منِ تو
هر چیز و هر کس رو به سویی در نمازند
ای چشـــم های من، نمــاز ِ دیدن تـــو!
حیران و سرگردانِ چشمت تا ابد باد
منظومــه دل بـــر مدار روشن تــــو
"قیصر امین پور"
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغـــاز عالــم تو را دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم؛ تـــــو را دوست دارم
نه خطی ، نه خالی! نه خواب و خیالی !
من ای حس مبهــــم تــــو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غـم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم
بیــــا تا صدا از دل سنگ خیــــزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد همـــآواز با ما :
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
"قیصر امین پور"
ای عشق، ای ترنم نامت ترانهها
معشوق آشنای همه عاشقانهها
ای معنی جمال به هر صورتی که هست
مضمون و محتوای تمام ترانهها
با هر نسیم، دست تکان میدهد گلی
هر نامهای ز نام تو دارد نشانهها
هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:
گل با شکوفه، خوشه ی گندم به دانه ها
شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دریا به موج و موج به ریگ کرانه ها
باران قصیدهای است تر و تازه و روان
آتش ترانهای است به زبان زبانهها
اما مرا زبان غزلخوانی تو نیست
شبنم چگونه دم زند از بیکرانهها
کوچه به کوچه سر زدهام کو به کوی تو
چون حلقه دربهدر زدهام سربهخانهها
یک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم
سودا کند دمی به همه جاودانهها
"قیصر امین پور"
اگر حرفهای دلم بی اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود
اگر میتوانستم از خاک
یک دسته لبخند پرپر بچینم
تو را میتوانستم ای دور
از دور
یکبار دیگر ببینم
"قیصر امین پور"
ای حُسن یوسف دکمــه پیراهن ِ تـو
دل می شکوفد گل به گل از دامن تو
جز در هوای تو مرا سیر و سفر نیست
گلگشت من دیدار سرو و سوسن تو:
آغاز فروردین چشمت، مشهد من
شیراز من اردیبهشتِ دامن تـــو
هر اصفهان ابرویت نصف جهانـــم
خرمای خوزستانِ من خندیدن تو
من جز برای تو نمی خواهــم خودم را
ای از همه من های من بهتر، منِ تو
هر چیز و هر کس رو به سویی در نمازند
ای چشـــم های من، نمــاز ِ دیدن تـــو!
حیران و سرگردانِ چشمت تا ابد باد
منظومــه دل بـــر مدار روشن تــــو
"قیصر امین پور"
کاش #روزه ی خوب تر شدن می گرفتیم ، روزه ی دروغ نگفتن ، با وجدان بودن و بی انصافی نکردن . و کاش یک ماه از سال را هم اختصاص می دادیم به تعهد داشتن ، به کارهای نیمه کاره را تمام کردن و حل کردنِ مشکلاتِ بی پدر و مادری که هیچکس مسئولیتشان را نمی پذیرد ... کاش به اندازه ی لااقل یک ماه از سال را ؛ هرکس ، هرکارِ عاقلانه و بشر دوستانه ای که از دستش بر می آمد برای حلِ مشکلات و بهبودِ شرایط و زندگی ها می کرد و کاش بهانه ی ثابتی برای رفع کدورت ها ، حق و ناحقی ها و مالِ مردم خوری ها داشتیم ... اگر سالی فقط یک ماه را هم برای همفکری ، همدلی ، تغییر و ساختن اختصاص می دادیم ؛ اینقدر مشکل و یأس و بلاتکلیفی روی هم تلنبار نمی شد
مبتلا بودن به تردید، رنج عمیقیست. تردید در ماندن یا رفتن. تمام کردن یا ادامه دادن. تردید در دل دادن یا دل کندن. همهی ما دو راهیهای سختی را در زندگی تجربه کرده ایم و گاهی برای اینکه تصمیم نگیریم صبر کردیم تا زمان گذر کند و فکر کردهایم اگر زمان بگذرد میتوانیم تصمیم بگیریم. در ابتدای تصمیم گیریها و دیدنِ دوراهیها شاید گذر زمان کمکمان کند اما زیادی منتظر گذرِ زمان بودن میتواند ما را مبتلا کند. مبتلا به تردید. و این تردید آرام آرام بخشی از ما میشود. همراه تمام لحظات میشود و در کوچکترین تصمیمها هم وارد میشود. تردید ممکن است مدتی رابطههایمان را کش بدهد اما اجازه نمیدهد یک رابطهی صمیمانه را تجربه کنیم. با تردید در رابطه بودن اجازه نمیدهد طرف مقابل به قلب شما وارد شود و شما هم وارد قلبش نخواهید شد. و این تردید و عدم تصمیم گیری شاید کمک کند به ظاهر در کنار شخصی باشیم و رابطهای داشته باشیم اما قطعا اجازه نمیدهد مهری عمیق و صمیمیتی آرام را تجربه کنیم. معمولا آدمهایی که با تردید در رابطهشان مانده اند نمیتوانند دل بدهند و مدام با خشم و یا افسردگی با فرد مقابل برخورد میکنند و یا در دام بازی عشق بازی و قهر گیر میکنند. لذت عمیق حس کردن زندگی را با نشستن بر سر دوراهی از خودمان نگیریم. زندگی هر چه که باشد خاموش خواهد شد اگر حسش نکنیم و تردید تمام حسهای ما را تحت تاثیر قرار میدهد. رابطههایی که سالهاست آسیبشان دیده میشود و شما میدانید و حتی با درمانگرتان و با نظر دیگران هم به نتیجه رسیدهاید که آسیبزاست را با تردید طولانی تر نکنید. تردید شما را در برزخی بی انتها قرار میدهد نه کاملا دل میدهید و نه دل میکَنید. شما هستید و آدمی که قلبتان در کنارش آرام نمیگیرد. #پونه_مقیمى
همیشه بهمون گفتن اگه طرف سرد شد داره خیانت میکنه .
ولی یکی نگفت :شاید گرفتار باشه ، شاید مشکلات خانوادگی داشته باشه، شاید بی پول باشه و دلش بخواد از همه ی دنیا فاصله بگیره !
ذهنامونو مریض پرورش دادن! مریض ...
الان توی زندگیم دقیقا همون نقطه ای ام که داریوش گفته “تنها مدارا میکنیم دنیا عجب جایی شده”
زندگی هر کس مرزی وجود داره که اگه ازش عبور کنی، دیگه برگشتی وجود نداره و نمیتونی آدم قبل بشی؛ و این رو بهش میگن "حریم غیر قابل برگشت"
Carlitos Way
تو تنها کسی هستی که جای خالیتو فقط خودت میتونی پر کنی
خب هر کسی حق دارد دچار اشتباه شود
اصلا این حق مسلم هر انسان است که در زندگی گاهی خطا کند
اما این اشتباه اگر تکرار شود
دیگر اشتباه نیست
حماقت است!
بیخیال اینکه اگر برگردم به عقب همه چیز را درست میکنم
بیخیال این تفکرِ بی اساس
از همین امروز
از همین ثانیه به بعد میشود درصد اشتباهات را به حداقل رساند
البته که انسان نباید خودش را محدود کند
ما زنده ایم که تجربه کنیم، عاشق شویم
گاهی به شکست منتهی میشود و گاهی به پیروزی
مهم زندگی کردن است
ما زنده ایم که زندگی کنیم
نه اینکه از ترس اشتباهات گذشته حق زندگی کردن را از خودمان بگیریم...
#علی_سلطانی
هروقت بدی دیدی بایست روبروی خودت،با تموم خوب بودن ها بازهم شک کن به خوب بودنت،به اینکه شاید جایی دلی آزرده شد که تاب تحمل نگاهت رو نداشت.بایست و قد علم کن به روی خودت به روی تموم لحظه هایی که ساده از کنارش گذشتی.بایست و تلاش کن برای بهتر بودن،مهربان تر بودن.
دنیای ما پر از آدم هاییه که بدی دیدن شکست خوردن به زمین افتادن اشک ها ریختن،اینبار قبل از هرچیز و هرکاری به چشم هات خیره شو انگشت محاکمه رو به سمت خودت نشونه بگیر و یادت بیار ما همه یک قبیله ایم که باهم و به هم بدی میکنیم. . .
#حاتمه_ابراهیم_زاده
قانون خاطرات می گوید هر چیزی را که برای اولین بار در زندگی تجربه می کنیم، در ذهنمان تبدیل به یک حفره عمیق می شود، حفره ای که هرگز جایش با هیچ خاطره دیگری پر نخواهد شد. اولین ها هر چقدر هم کهنه و قدیمی باشند در ذهنمان حک شده اند. آنقدر پررنگ هستند که تمام تکرارهای بعد از آن هم نمی توانند خاطراتش را کمرنگ کنند. درست مثل اسم معلم کلاس اول که در ذهنمان پررنگ تر از معلم های دیگر است! اولین ها علایق و نفرت های ما را میسازند. مثل مزه اولین خرمالویی که خورده ایم، اگر نارس و گس باشد و دهنمان را جمع کند دیگر هیچوقت خرمالو نمی خوریم و اگر شیرین و رسیده باشد از محبوبترین میوه هایمان می شود..
اما در زندگی همه چیز به سادگی دوست داشتن یا دوست نداشتن یک خرمالو نیست، گاهی اولین ها مسیر زندگیمان را کاملا تغییر می دهند. اولین اعتماد، اولین خواستن، اولین دوست داشتن باعث شکل گیری ذهنیتی در ما می شود که عوض کردن آن گاهی سال ها طول می کشد. هیچ انسانی گوشه گیر، ترسو، بی اعتماد، بدبین و تنها به دنیا نیامده است؛ تجربه اولین اتفاقات در زندگی هر انسانی باعث به وجود آمدن تفاوت در دیدگاه و زندگی آن ها می شود. اولین ها باعث می شوند آدم ها بخواهند دوباره آن اتفاق خاص را تجربه کنند یا از آن فراری باشند. مراقب اولین ها باشید "اولین ها همیشه ماندگارند"
#حسین_حائریان
او را نه تنها دوست داشتم
بلکه همه ذرات تنم او را میخواست
#صادق_هدایت
#بوف_کور
خودِ معمولیت را پیدا کن، خودِ معمولیت را نشان بده، بهدنبال بهترین و برترین نباش تا از زندگیت و از هر آن چه داری لذت ببری، از خودِ معمولیت لذت ببر و به آن عشق بورز...
الیف شافاک
گاهی که سرگرمِ نیامدن هایت هستی
به کسی فکر کن که همه ی عمرش منتظر مانده است
شاید که نگاهی،لبخندی،آغوش و بوسه ای
از راه های دور برایش سوغات بیاوری...
#پریا_احمدی
من نمی دونم دوست داشتن چیه که هر بار یکی رو دوست داشتم دنیا گفت به درک!
یه دیوار بلند کشید جلوم و گفت حق حرف زدن نداری، حق بغل کردن، حق بوسیدن!
یه خط قرمز کشید جلوی پام و گفت از این جلوتر نمی تونی بری!
من نفهمیدم دوست داشتن چه گناهی بود که همیشه خدا، دنیا بهم گفت استغفرالله، توبه کن!
تو بگو چطوری وقتی بارون داره یک ریز میباره قطره های آب رو از روی لباسم پاک کنم!
اون روز که داشتی حرف میزدی و به روبرو خیره شده بودی ترسیدم رد نگاهت رو بگیرم. نمی ترسیدم که توو عمق این فاصله غرق شم که همون موقعش هم غرق بودم؛ ترسیدم تو دست و پا زدنم رو ببینی و بترسی و از اینی هم که هستی دورتر شی...
یه شب پاشو بیا حوالی خواب های من و ببین که چقدر از خیال تو پُره!
خودت رو بذار جای من و ببین که دست خودم نیست!
دستم رو بگیر تا بفهمی مور مورِ سرما و هجوم ابرهای تیره بارونزا توو دلگیریِ یه عصر پاییزی که همه فقط حرفش رو میزنن یعنی چی!
بیا کنارم وایستا و ببین که وقتی روبروی یه کوه وایستی و داد بزنی " دوسِت دارم " انعکاسش با چه قدرتی برمی گرده و می خوره توو صورتت و فقط تکه تکه های شکستهس که جلوی پات روی زمین پخش می شه.
کاش وقتی دنیا انقدر محکم می گه به درک، همون قدر واضح هم بگه که من باید با این تکه های شکسته که روی دستم مونده چه کنم!
تو حوالی من نیستی، هیچوقت نبودی
و این تمام دارایی من از بودنته
#پریسا_زابلی_پور
بدترین حالت ماجرا این است که
طاقتمان تمام شود و به روی خودمان نیاوریم
و تا زمان مرگ ادامه دهیم ...
خیلی ها اینطور زندگی می کنند .
دست اندازِ کم طاقتی را رد کرده اند
و افتاده اند توی سرازیری عادت ...
اوریانا فالاچی
زمان آدمها را دگرگون میکند
اما تصویری را که از آنها داریم را ثابت نگه می دارد
هیچ چیز دردناکتر از این تضاد میان دگرگونی آدمها و ثبات خاطره نیست .
اگر موفق شدید به کسی خیانت کنید آن شخص را احمق فرض نکنید.
بلکه بدانید که او خیلی بیشتر از آنچه لیاقت داشته اید به شما اعتماد کرده است!
# باب مارلی
و سرنخ رابطههایتان را هیچگاه، ول نکنید چونکه
انسان "از محبت جون میگیره و روابطه"
عاشقانه "تلافی برنمیداره" یا اینکه توجه نکردنت
در ازا توجه نکردنبرنمیداره اصلا"رابطه عاشقانه"
معامله نیست "دنباله خرج و سود نباشکه"
اگر می دانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالیست
و قهوه
منهای شیرین زبانی تو
چقدر تلخ
من و این آفتاب بی پروا را
آنقدر چشم انتظار نمیگذاشتی
"عباس صفاری"
زمان آدمها را دگرگون میکند
اما تصویری را که از آنها داریم را ثابت نگه می دارد
هیچ چیز دردناکتر از این تضاد میان دگرگونی آدمها و ثبات خاطره نیست .
آخرش روزی بهارِ خنده هامان می رسد
پس بیا با عشق، فصلِ بغضمان را رد کنیم
#قیصرامینپور
هی از سعدی و حافظ گفتین حواستون از نیما یوشیج پرت شد که غمگین ترین ادم دنیا بوده وقتی گفته “ دیدمش! گفتم منم !
نشناخت او !”
هر زنی دوست داره مادر بشه... به شرطی که مطمئن باشه روزی فرزندش طلبکارانه از اون نمیپرسه "چرا منو به خاطر لذت خودتون به وجود آوردین؟
از تیغِ بی ملاحظه ی آهِ ما بترس
#وحشی_بافقی
تو از من گم شده ای
“ربات”
قسمت ششم
در جوانی کم ندیده بودم آدم هایی که وابسته ی یک جفت چشم میشدند یا عاشق تیپ یا چه میدانم علاقه مند چهره و برجستگی های اندام و این قبیل چیزها و برای همین ها هم ماه ها اعصاب خوردی را تحمل میکردند
میجنگیدند برای هیچ، برای لذتی زودگذر، خیلی زود گذر و هنگامی هم که انقضایش تمام میشد رهایش میکردند
عشق واقعی انقضا ندارد...
البته که نمی شود به کسی گفت تجربه اش نکن
چرا شکست های پی در پی نیاز است تا آدم بفهمد عشق چیزی فراتر از این هاست
شبیه به بستن دکمه ی آستین یا شانه کردن موهای جوگندمیِ معشوق ساده است و شبیه به تعریف مولانا که میگوید
عشق وصل است، نه وصف، خیلی پیچیده!
هر چه هست تعریفی جز هوس دارد
اُبژه بدون هیچ گونه اعتراض و قضاوتی پا به پای حرف هایم قدم میزد
نفسم که میگرفت کنارم مینشست، گریه ام که میگرفت سرم را روی شانه ی سختش میگذاشت، خنده ام که میگرفت چراغ
آبیِ چشمانش به علامت رضایت برق میزد
دیگر به هیچ وجه دلم نمی خواست همراه آدم دیگری قدم بزند
کار به جایی رسیده بود که در خلوتم هم
دلتنگ میشدم
دلتنگی از ذهن آدم شروع میشود
علت اینکه آدم در لحظه ای مشخص دلتنگ کسی میشود این است که
در آن لحظه نیاز شدیدی به چیزی پیدا میکند که آن فرد میتوانست فراهم اش کند
میتوانست فراهم اش کند اما نیست
بسیار دردناک است
نبودن فردی که تمام احوالت از خوردن و خوابیدن گرفته تا خندیدن و قدم زدن به بودن اش گره خورده...
عشق همین است
کار آدمِ عاشق از اشتیاق به احتیاج میکشد و این دقیقا همان نقطه ی مرگ زاست.
من نمی تواسنم اٌبژه را با خودم به خانه ببرم چرا که این کار خلاف قانون بود اما اٌبژه یک حس گر فلزی به مچ دستم بسته بود که هر گاه
احساس دلتنگی میکردم
صدایی ضبط شده که متعلق به
خودش بود از گوشی تلفنن همراهم پخش میشد
خیلی آرام با آهنگی که مختص صدای دخترانه اش بود میگفت“ تو تنها نیستی”
من تنها نبودم
و این تمام دلخوشی ام به وقت تنهایی بود.
تمام دلخوشی ام، شاید باور نکنید اما هنگامی که نوشتم تمام دلخوشی ام، باد را از دماغم بیرون پرت کردم و لب و دهانم در تلخ ترین حالت ممکن کش آمد...! آخرین روز پاییز بود و سرما آرام آرام رخنه کرده بود در دل شهر
آن شب بعد از خداحافظی از اٌبژه رفتم خانه و پس از مدت ها برای خودم قهوه دم کردم
دیگر حالم از چیزهای آماده به هم میخورد
قهوه ای که یکی دیگر از روی وظیفه درست کرده نه عشق، چه طعمی میتواند داشته باشد!
انگار این ربات حس بیاتی را در من تازه کرده بود...
.
ادامه دارد
.
#علی_سلطانی
دلتنگی ساعت و لحظه سرش نمیشود
جانِ دلم
جمعه برای من
تمام آن لحظاتی ست که از تو بی خبرم
تمام آن لحظاتی که حالم را نمیپرسی
تقویمِ روی میز
غروب جمعه را نشانم میدهد
همین دیشب
امروز صبح
همین حالا
همین حالا که تصویر چشمانت رهایم نمیکند؛
مغرور اگر نبودی
میگفتی که کودک دلتنگ ابروهایت
نوازش انگشتانم را میخواهد
و دختر بی تاب گونه هایت
بوسه هایم را طلب میکند
#علی_سلطانی
کل پشتوانه روانشناسی و جامعه شناسی این نسل کتاب "بیشعوری" و " لطفا گوسفند نباشید"ه
بعد جفتشم هستیم ؛
وقتی عاشق کسی میشویم ، همیشه یک چیز در ذهنمان جانمان را زخم میزند...
روزی او نخواهد بود...
نه لزومن از بین رفتنش، نه!شاید از دست دادنش...
اما آنقدر واقعی نیستیم که این را به روی خودمان بیاوریم و حتی او، او هم نیست، نمیگوید.
نقش بازی میکنیم، فرار میکنیم، همه کار میکنیم ..
حتمن آنقدر قوی نیستیم که یکبار هم که شده به او بگوییم :
میدانم که تا ابد با هم نیستیم!
حتی جمله بدتری را مدام استفاده میکنیم:
من تو را تا ابد دارم!
یا
من و تا ابد داری!
که این از وقاحت انسانیست.
درست است، سخت است که این واقعیت را به زبان بیاوریم اما ما تا ابد نمیتوانیم او را داشته باشیم.
یک روز میرسد که از خیابانی که خانهاش در آن بود میگذریم و انگار نه انگار که قبلتر ها از آن کوچه که رد میشدیم تنمان خیس عرق میشد ، لبمان را از تو میجویدیم که یار در خانه و ما در برش.
آنقدر آن خیابان را بیدرد رد میکنیم که انگار گذشته ، تصوری بیش نبود.
این را ننوشتم که داغ دلتان را تازه کنم که یادمعشوق های قبلی در ذهنتان تازه شود، این را گفتم که دست کناری را بچسبید...
ببینید بین شما و کناری چه مانده.
#صابر_ابر
ﺩﺭﺑﺎﺭهی ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺟﺰ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﭘﯿﺶ ﻧﻤﯽﺭﻭﺩ. ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ. ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﻣﯽﺭﻭﺩ. ﺁﺗﺶﺑﺲ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ. ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻩ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺑﺮﻣﯽﮔﺮﺩﺩ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭهی ﭘﺴﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻣﯽﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﺶ ﻣﯽﮔﺬﺭﺩ. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﯾﮑﯽﺷﺎﻥ ﺑﻪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﻧﺮﻡ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: «ﺣﺎﻻ ﭼﯿﺰﯾﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﻧﮑﻦ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﻫﻢ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ.» ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻟُﺐّ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺁﻥﻫﺎ ﺗﻤﮑﯿﻦ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. ﺭابطهی ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﭘﯿﺶ نمیﺭﻭﺩ، ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺩﺭ ﺷﺮﻭﻉ همهی ﻣﺎ ﺩﻟﺮﺑﺎﺋﯿﻢ.
ﯾﺎﺩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻓﯿﻠﻢﻫﺎﯼ #ﻭﻭﺩﯼ_ﺁﻟﻦ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ، ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﺍﻣﻮﺭ، ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ- ﺯﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: « ﻣﺎ شبیه ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺍﻭﻟﻤﻮﻥ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ، ﺍﻭنﻮﻗﺘﺎ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩی!» ﻭ ﺍﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ: «ﻣﯽﺩﻭﻧﯽ، ﺍﻭﻥﻭﻗﺖ ﻓﻘﻂ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﻮﺭ ﺟﻔﺖ ﺷﺪﻧﻮ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩﻡ، همهی ﺍﻧﺮﮊﯼﻣﻮ ﺑﮑﺎﺭ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻡ، ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯽﺷﺪﻡ!» ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺁﺷﻨﺎیی ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺎﻫﻮﺵﺍﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﺍﻧﺮﮊﯼ. ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﻧﻮﺑﺖ ﺧﺰﯾﺪﻥ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖﻫﺎﺳﺖ. «ﺧﺪﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ، ﺟﻮﺭﺍﺑﺎﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺨﺶ ﻭ ﭘﻼ ﮐﺮﺩﯼ، ﺩﯾﻮﺍنهی ﺍﺣﻤﻖ! ﺳﯿﻔﻮﻧﻮ ﮐﺸﯿﺪﯼ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺳﻨﺪﻩﻫﺎﺕ ﺗﻮﯼ ﺗﻮﺍﻟﺘﻪ!» ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺭﺍبطهی ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﭘﯿﺶ ﻧﻤﯽﺭﻭﺩ، ﻫﯿﭻﻭﻗﺖ ﭘﯿﺶ ﻧﻤﯽﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ. ﻫﺪﻑ ﻫﻢ ﭘﯿﺶﺭﻓﺘﻦ ﻧﯿﺴﺖ. ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﻭﻗﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﻧﯿﻤﻪ ﻭﻗﺖ ﺑﺎ ﻫﻢ.
#چارلز_بوکفسکی
امروز وقتی از خواب بیدار شدم و ساعت رو نگاه کردم دیدم اگه به قطار (مترو) ساعت ۹ نرسم حتما دیر میرسم سر قرار.
با احتساب زمان لباس پوشیدن تقریبا ۱۷دقیقه فرصت داشتم، فقط لباس چون چند سالی هست( تقریبا از ۱۹ سالگی به بعد) یادم نمیاد موقع بیرون رفتن به مدل موهام توی آینه نگاه کنم!
اگه مسواک میزدم این ۱۷ دقیقه میشد ۱۴ دقیقه، مسواک نزدم، کار درستی نبود اما بالاخره باید تاوان دیر بیدار شدنم رو میدادم.
زدم بیرون و موتور گرفتم
نیازه از ترافیک تهران بگم؟
وقتی رسیدم به ایستگاه فقط دو دقیقه مونده بود به ساعت ۹ ...
عقل سالم میگفت نمی رسی چون به لطف مسئولین عزیز یه چیزی حدود ۱۲۰ تا پله باید طی میکردم تا برسم به قطار، چندین ساله پله برقی یا آسانسور این ایستگاه راه اندازی نمیشه
مردم؟ اعتراض؟
اغلب آدمایی که از مترو استفاده میکنن یا کارگر هستن یا کارمند و این یعنی ۸ گرو ۹!
پله که چیزی نیست تو بگو صخره
انقدر مغزشون مشغوله که دیگه فرصتی واسه فکر کردن و معترض شدن نیست!
پله هارو دویدم، به وسطای راه که رسیدم صدای قطار رو شنیدم، سرعتم رو زیاد کردم
رسیدم دمِ گیت و کارتم رو زدم
اعتبار نداشت...
فقط چند تا پله مونده بود تا قطار.
صدای ایستادن قطار رو شنیدم...
دویدم سمت باجه بلیت فروشی....
بلیت رو گرفتم و از گیت رد شدم
فقط چند تا پله مونده بود
من روی پله ی سه تا مونده به آخر بودم
صدای بسته شدن درب قطار و من که روی همون پله ایستادم و بعد هم لبخند تلخ و نفس عمیق تصویر پایانیِ این تلاش بود!
یاد زندگی هامون افتادم، میدوییم و نمی رسیم
اما رفیق یه چیزی
من دوییدم و نرسیدم، این یعنی اعتماد به نفس، تمام اون لحظه هایی که داشتم تلاش میکردم برسم به قطارِ ساعت ۹ امید داشتم، و همین بهم انرژی میداد واسه ادامه دادن
درسته به قطار نرسیدم اما دوتا چیز گیرم اومد
اولی ورزش صبحگاهی! دومی همین متنی که برای شما نوشتم
همیشه همینه، برو دنبال چیزی که میخوای .
برو نه! بدو! شاید به اون چیزی که میخوای نرسی اما توی این مسیر یه چیزای بدست میاری که میتونه زندگیت رو تغییر بده...
مگه میشه کائنات تلاش ت رو بی پاسخ بذاره؟
بلند شو رفیق، قطارِ رسیدن به رویاهات منتظرته...
#علی_سلطانی
#روزنویسی