خیابانی که از دیدار تو باز می گشت
به باغهای گریه رسید
آرزو نوری
خیابانی که از دیدار تو باز می گشت
به باغهای گریه رسید
آرزو نوری
تازه ترین عکس ات را بفرست
چشمهایت پیدا باشد
و دست هایت
به پستخانه برو
عکس را در پاکتی بگذار
و آن را
به عطر تن ات
آغشته کن
بگذار این عکس
از شهرهایی که بین ما است بگذرد
بگذار فاصله را
پشت سر بگذارد
و وقتی به دست من می رسد
نشانی تو را داشته باشد
آرزو نوری
ویرانه ام
با خنده های تو آباد می شوم
آرزو نوری
بگذار مردم بگویند کفر میگوید.. گفتم مردم ؟ اصلا من را چه به مردم..! من را همان خدا که چشمانِ تو را آفرید تا من دیوانه ات شوم کافیست ! همه ی چیز زیرِ سرِ همین خداست که تو را بی هیچ دلیلی آنقــــدر برایِ دلِ من عزیز کرده که حتی به وقتِ دلگیری دلتنگت باشم. همین خدایی که میداند تو گذرت هم به این حوالی نمیخورد؛ اما باز کلمات را وادار به نوشتن برای تو میکند… من ؛ جای تمام کسانی که کنارت هستند، جای تمام کسانی که تو را میبینند، جای تمام کسانی که در قابِ چشمانت جا دارند،جای تمام کسانی که تو هر روز از حوالیِ شان گذر میکنی؛ دلم برایت تنگ شده…
دلم بهانهگیر شده
زندگی می خواهد
عشق می خواهد
سفر می خواهد
هوای تازه میـــخواهد
قشنگی می خواهد
نه
هیچکدام از این ها را نمی خواهد
خوب من…
دلم تو را میـــخواهد…..
به دوست داشتَنت مشغولم . . .
همانند سربازی که سالهاست ؛
در مقری متروکه ،
بی خبر از اتمام جنگ ، نگهبانی می دهد !
۳ نشونه ی عاشقی
۱. پیامشو دوباره میخونی
۲. وقتی بهش فکر میکنی لبخند میزنی و قلبت میلرزه
۳. وقتی داشتی این دو موردو میخوندی فقط یه نفر اومد تو ذهنت !
این دنیای کوچک و هفت میــلیارد آدم..؟!!
یعنی تو باور میکنی ؟
شمرده ای؟
کی مرده ست ؟
دیده ای کسی آدم بشمرد ؟
بـــاور نکن !!!
همه ی ی دنیــا فقــط تـویی…
دوستت دارم چون تنها ترین فکر تنهایی منی.
دوستت دارم چون زیباترین لحظات زندگی منی.
دوستت دارم چون زیباترین رویای خواب منی.
دوستت دارم چون زیباترین خاطرات منی.
دوستت دارم چون زایید ه ی احساس پاک منی
دوستت دارم چون به یک نگاه،عشق منی
دوستت دارم چون تنهاترین ستاره زندگی منی
دوستت دارم چون تنها ترین مصراع شعر منی
دوستت دارم چون تنها ترین فکر تنهایی منی
دوستت دارم چون زیباترین لحظات زندگی منی
دوستت دارم چون زیباترین رویای خواب منی
دوستت دارم چون زیباترین خاطرات منی
دوستت دارم چون به یک نگاه عشق منی
دوستت دارم چون دوستت دارم…
دوستت دارم چون دوست داشتن تو نه دلیلی دارد و نه قانونی….
دوستت دارم تا آخرین لحظه ی بودنم…
زنانه عاشق شو ؛
مردانه از عشقت محافظت کن ؛
و کودکانه سالهای سال
عشقت را تازه نگهدار . . .
فقــــــــــط بـراے تـو
“ساڪتــــــــــم”
نہ اینڪہ فرامـوشتــــــــــ ڪرده باشـــــم
صبـــــر ڪردم ببینــــــم تـو هـــــم
دلتنگــــــــــم مے شـوے
شادی و غم منی بحیرتم
خواهم از تو، در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشتهام اسیر جذبههای ماه
فروغ فرخزاد
در ببندید و بگویید که من
جز از او همه کَس بگسستم
کَس اگر گفت چرا؟ باکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم..!
فروغ فرخزاد
بی تو با قافله ی
غصه و غم ها چه کنم؟!
تار و پودم تو بگو
با دل تنها چه کنم ؟!
شهریار
یه جمـله ای هسـت
که همیـشه ورده زبونمـه
“دوستـت دارم”
هـر چنـد…
واسـه وجوده با ارزشـت
خیلـی کمـه
شبی را
سکوتی را
ریزش یک قطره اشکی را
برایت آرزو دارم…!
که شاید یاد من باشی
لیلا مقربی
در هیچ پرده نیست، نباشد نوای تو
عالم پرست از تو و خالی است جای تو
بـــه خـــاطــر روی زیـبـای تـــو بــود ،
کـه نـگاهــم بــه روی هـیـچـکس خـیـــره نـمــانــد . . .
بــه خــاطــر دســتـان پــر مـهـــر و گــرم تــو بــود ،
کـه دســت هـیـچـکـس را در هــم نـفـشــردم . . .
بـه خــاطــر حــرف هــای عــاشـقـانـه تــو بــود ،
کـه حــرف هـای هـیـچـکس را بــاور نــداشـتـم . . .
بـه خــاطــر دل پــاک تــو بــود ،
کـه پــاکـی بــاران را درک نکــردم . . .
بـه خــاطــر عـشــق بـی ریــای تــو بـود ،
کـه عـشـق هـیـچـکـس را بـی ریــا نـدانـسـتـم . . .
بـه خــاطــر صــدای دلـنـشـیـن تــو بــود ،
کـه حـتی صــدای هــزار نـی روی دلــم نـنـشـسـت . . .
و بــه خــاطــر خــود تــو بــود . . . فـقـط بـه خــاطــر تــو !
شب ….
با واژه ها بِخیر نمی شود ؛
مگر در آغوش تو ..!!
تو
همان
عطرگل یاس و نسیم سحری
که اگر صبح نباشی
نفسی در من نیست …
تو ..
خودت بانیِ هر روشنیِ صبحِ منی…!😍
و
چه
عطری
بهتر از
رایحه ی ناب تنت
که به صبح دل من
ناب ترین ناب شدی…
تُ همان…
عطر گل یاس و نسیم سحری…
که اگر صبح نباشی…
نفسی در من نیست…
بیا باهم یک بازی قشنگ کنیم
که جایزه ش بوسه باشد
مثلا
چشمهایم را ازپشت سرم بگیر وبگو من کی ام؟
هرجواب اشتباه یک بوسه
نامردم اگراسم همه هفت میلیارد انسان دنیارا صدا نزنم…
دوستَش دارم ، دوستَم دارد ..
وَ این عاشقانه ترین
داستان کوتاه دُنیاست ..
ﻫﻮﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﯿﺞ ﺷﻮﻡ ﺍﺯ ﺗــﻮ …
ﭼﻨﺎﻥ ﻣﺴﺖ ﺷﻮﯼ ﺍﺯ ﻣـﻦ
ﺯﻣﯿﻦ ﺳﺮﮔﯿﺠﻪ ﺑﮕﯿﺮﺩ …
ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ” ﻣـﺎ” ﺩﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﯿﻢ
در دنیای من یک تو کافی ست
تا بهشت را همین حوالی خودم
شانه به شانه ی دوست داشتن تو
تجربه کنم …
هر صبح …
بوی تو می دهد پیراهنم !
بس که تمامِ شب ،
تنگ در آغوش گرفته ام ؛
خیالت را …!
هر صبح …
بوی تو می دهد پیراهنم !
بس که تمامِ شب ،
تنگ در آغوش گرفته ام ؛
خیالت را …!
تو را دوست میدارم
بی آنکه بدانم تو ضرورتِ منی
آب را که مینوشی
هوا را که میبلعی
نمیفهمی جیرهبندی چه مکافاتیست
تنها در نبودِ تو بود
که فهمیدم
دوست داشتنِ تو
مایهی حیات من است…
دوست داشتن تو…
بساط من است…
هیچکس نمیتواند،جمعش کند!♥️
خیلى زیباست
کسى رو پیدا کنى که
باعث بشه مشکلاتت
رو فراموش کنى
عشق همان عطری ست
که از تو بر شانه ام می ماند
عطر نیستی که پریدن بدانی
تو را از من بشویند
آب میروم..
تو نهایتِ عشقی
نهایتِ دوست داشتن
و در لابلای این بی نهایت ها
چقدر خوشبختم
که تو سهم قلب منی ❤️
کمی برایم
عشق دم کن
عطر عاشقانه اش
با من
قند بوسه هایش
با تو …
از ته دلم براتون ارزو میکنم امسال خنده روی لب ها تون باشه و دلتون اروم
چشمهام را باز کرده بودم رو به سقف خاکستری. دست و پام شل بود و سنگین. مفصلهام با هر حرکت تَق تَق صدا میکرد. دیدم میل به برخاستن ندارم. پیچیدم به پهلو و پاهام را جمع کردم توی شکمم، مثل جنین و توی تاریکی اتاق حس کردم دارم داخل رحم مادرم غلت میزنم؛ امن، محفوظ، گرم و بیخاطره.
تنها فرقش این بود که میدانستم دیر یا زود بیرونم میکشند و منتظر میمانند که از فقدان این امنیت جیغ بکشم تا بپیچندم لای ملافهای سفید و پرتم کنند توی جریان عادی زندگی... همینقدر متضاد، همین قدر بیملاحظه!
امنیت رنج را، معنای سعادت را، خوشا آن کس که به خوابی عمیق فرو رفته است!
خواب سکهایست که بهای هر چیز را میپردازد. ترازوییست که وزن همه آدمیان در کفههایش یکسان است؛ فقیر و غنی و دارا و ندار، همه به یک اندازه!
آندری تارکوفسکی
یادت نرود ما به هم احتیاج داریم
باور کن...
برای رسیدن ها و فرار کردن ها
برای ساخته شدن ها و ثبت کردن ها
ما به هم احتیاج داریم
وگرنه من و تو کی را دوست داشته باشیم؟
یا مثلا با کی حالمان خوب شود
من به تو فکر می کنم!
به تو احتیاج دارم
وگرنه دیگر فکر هم نمیکنم واقعیتش را بخواهی من به دلیل اعتقاد دارم.
دلیلِ من تویی؛
تو را نمیدانم!
اینو گفت و نگاهشو دزدید.
اصراری نداشتم نگاهم کنه، ترجیح میدادم بدون توجه به حضورم راحت گریه کنه. جواب سوالشو نمیدونستم.
گفتم "وقتی بچه بودم، مادرم بهم گفت خیلی مواظب خودت باش، حواست باشه وقتی با وسایل نوک تیز کار میکنی دستاتو نبُری. هروقتم جاییت بُرید یه ذره زخمتو فشار بده که خون بیاد، وگرنه آلودگی میره زیر پوستت مریض میشی!
مادرم عاقل بود، میدونست هرچقدرم مراقب باشی بلاخره یکجایی خودت رو زخم و زیلی میکنی!"
از یادآوری حرفای مادرم حس خوبی بهم دست داد. چیزی نگفت ولی میدونستم داره گوش میده... "به نظرم وقتی روحت زخم میشه، گریه کردن مثل همون فشار دادن زخمِ تازه میمونه. نباید بذاری کهنه بشه. هروقت دردت اومد باید گریه کنی. هرچیزی یک وقتی داره حتی گریه کردن! اگه دیر بشه اون زخم با تمام درد و آلودگیش تو بدنت موندگار میشه.
نمیدونم کجا میشه یک دل سیر گریه کرد، ولی هروقت دلت گرفت، هروقت دردت اومد، همونجا بزن زیر گریه"
- نگاه مردم اذیتم میکنه! چی فکر میکنن؟
گفتم " اونا دردی که تو میکشی تحمل نمیکنن"
بعد یکهو دلم گرفت، برای همه روزایی که انقدر شجاع نبودم که گریه کنم. روزایی که دردو تو خودم زندانی کردم. وقتایی که زخم خوردم و زخممو فشار ندادم. کاش به حرفای مادرم بیشتر گوش میکردم...
یه نفس عمیق کشیدم. گفتم " ولی من هیچوقت به موقع گریه نکردم... به نظرت، کجا میشه یک دل سیر گریه کرد؟"
من الان دلم کیک شکلاتى میخواد
الان میخواد؛ ندارم ولى! لواشک دارم ولى کیک شکلاتى ندارم !
باید تا فردا که قنادى ها باز میکنن، صبر کنم. معلوم هم نیست دیگه فردا دلم کیک شکلاتى بخواد!
من فقط میدونم که الان دلم کیک شکلاتى میخواد و ندارم، پس قبول میکنم که ندارم.
ولى خب دلم میخواد، اما ندارم!
یه روز مامانم اومد خونه، کلا دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد؛ زنگ در رو زدن! هول شد از خوشحالی...گفت چشماتو ببند.
چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در، در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن! چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکى، همونى که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود...
حالا نمیدونم همون بود یا نه اما همونى بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم! خیلى جا خورده بودم.
گفت چى میگى؟ گفتم چى میگم؟ میگم حالا؟ الان؟ واقعا حالا؟
بیشتر ادامه ندادم...
پیانو رو آوردن گذاشتن اون جاى خالى تو خونه که مامان خالى کرده بود، من هم رفتم تو اتاقم... نمى خواستم بزنم تو پرش ولى هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من مى خوره! من که خیلى ساله از داشتنش دل کندم.
ده سالى تو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش به نوه ى عموم...
یه روز اولین عشق زندگیم که چهارده سال ازم بزرگتر بود رفت فرانسه! اون جا با یه زن فرانسوى ازدواج کرد. منم که نمیخواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن
ته داستانم هم اینطورى تموم مى شد که یه روزى برمیگرده...
بعد از هفت سال خیالبافى دیدم چاره اى ندارم جز اینکه با واقعیت مواجه شم! شروع کردم به دل کندن... من هى دل کندم و هى خوابش رو دیدم که برگشته، تا اینکه بلاخره واقعا دل کندم!
چندسال بعدش تو فیسبوک پیدا کردیم همو. اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعا الان؟ من خیلى وقته که دل کندم!
من فکر میکنم
حتی اندوه هم باید هم شأنِ دلت باشد!
به عمق ِ چشم هایت و زیبایی لبخندت!
من فکر میکنم اندوه ها هم نقاب دارند
و گاهی
باید غمت را بی نقاب ببینی.
ببینی این غم،
اندازه ی بزرگی دلت هست؟
به زلالی ِ اشک هایی که برایش ریختی هست؟
گاهی
دلت را ببر پشتِ پنجره ی رو به خیابان
و بتکانش...