امروز داشتم کتاب "گریه های امپراتور"( دانلود ) فاضل نظری رو ورق می زدم...
یکی از شعراش :)
عقل بیهوده
سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر
شاید و اما دارد
با نسیم سحری
دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته
چرا اینهمه رسوا دارد
در خیال آمدی
و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از
امروز تماشا دارد
بس که دلتنگم
اگر گریه کنم می گویند
قطره ای قصد
نشان دادن دریا دارد
تلخی عمر به
شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام
خوشی گردش دنیا دارد
عشق رازیست
که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که
خدا با من تنها دارد.
سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد
اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد
من و تو پنجرههای قطار در سفریم
سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کرد
ببر به بیهدفی دست بر کمان و ببین
کجاست آنکه دلش را سپر نخواهد کرد
خبرترین خبر روزگار بیخبریست
خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کرد
مرا به لفظ کهن عیب میکنند و رواست
که سینهسوخته از «می» حذر نخواهد کرد.
"فاضل نظری"