اینو گفت و نگاهشو دزدید. اصراری نداشتم نگاهم کنه، ترجیح میدادم بدون توجه به حضورم راحت گریه کنه. جواب سوالشو نمیدونستم. گفتم "وقتی بچه بودم، مادرم بهم گفت خیلی مواظب خودت باش، حواست باشه وقتی با وسایل نوک تیز کار میکنی دستاتو نبُری. هروقتم جاییت بُرید یه ذره زخمتو فشار بده که خون بیاد، وگرنه آلودگی میره زیر پوستت مریض میشی! مادرم عاقل بود، میدونست هرچقدرم مراقب باشی بلاخره یکجایی خودت رو زخم و زیلی میکنی!" از یادآوری حرفای مادرم حس خوبی بهم دست داد. چیزی نگفت ولی میدونستم داره گوش میده... "به نظرم وقتی روحت زخم میشه، گریه کردن مثل همون فشار دادن زخمِ تازه میمونه. نباید بذاری کهنه بشه. هروقت دردت اومد باید گریه کنی. هرچیزی یک وقتی داره حتی گریه کردن! اگه دیر بشه اون زخم با تمام درد و آلودگیش تو بدنت موندگار میشه. نمیدونم کجا میشه یک دل سیر گریه کرد، ولی هروقت دلت گرفت، هروقت دردت اومد، همونجا بزن زیر گریه" - نگاه مردم اذیتم میکنه! چی فکر میکنن؟ گفتم " اونا دردی که تو میکشی تحمل نمیکنن" بعد یکهو دلم گرفت، برای همه روزایی که انقدر شجاع نبودم که گریه کنم. روزایی که دردو تو خودم زندانی کردم. وقتایی که زخم خوردم و زخممو فشار ندادم. کاش به حرفای مادرم بیشتر گوش میکردم... یه نفس عمیق کشیدم. گفتم " ولی من هیچوقت به موقع گریه نکردم... به نظرت، کجا میشه یک دل سیر گریه کرد؟"
من الان دلم کیک شکلاتى میخواد الان میخواد؛ ندارم ولى! لواشک دارم ولى کیک شکلاتى ندارم ! باید تا فردا که قنادى ها باز میکنن، صبر کنم. معلوم هم نیست دیگه فردا دلم کیک شکلاتى بخواد! من فقط میدونم که الان دلم کیک شکلاتى میخواد و ندارم، پس قبول میکنم که ندارم. ولى خب دلم میخواد، اما ندارم! یه روز مامانم اومد خونه، کلا دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد؛ زنگ در رو زدن! هول شد از خوشحالی...گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در، در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن! چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکى، همونى که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود... حالا نمیدونم همون بود یا نه اما همونى بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم! خیلى جا خورده بودم. گفت چى میگى؟ گفتم چى میگم؟ میگم حالا؟ الان؟ واقعا حالا؟ بیشتر ادامه ندادم... پیانو رو آوردن گذاشتن اون جاى خالى تو خونه که مامان خالى کرده بود، من هم رفتم تو اتاقم... نمى خواستم بزنم تو پرش ولى هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من مى خوره! من که خیلى ساله از داشتنش دل کندم. ده سالى تو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش به نوه ى عموم... یه روز اولین عشق زندگیم که چهارده سال ازم بزرگتر بود رفت فرانسه! اون جا با یه زن فرانسوى ازدواج کرد. منم که نمیخواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن ته داستانم هم اینطورى تموم مى شد که یه روزى برمیگرده... بعد از هفت سال خیالبافى دیدم چاره اى ندارم جز اینکه با واقعیت مواجه شم! شروع کردم به دل کندن... من هى دل کندم و هى خوابش رو دیدم که برگشته، تا اینکه بلاخره واقعا دل کندم! چندسال بعدش تو فیسبوک پیدا کردیم همو. اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعا الان؟ من خیلى وقته که دل کندم!
من فکر میکنم حتی اندوه هم باید هم شأنِ دلت باشد! به عمق ِ چشم هایت و زیبایی لبخندت! من فکر میکنم اندوه ها هم نقاب دارند و گاهی باید غمت را بی نقاب ببینی. ببینی این غم، اندازه ی بزرگی دلت هست؟ به زلالی ِ اشک هایی که برایش ریختی هست؟ گاهی دلت را ببر پشتِ پنجره ی رو به خیابان و بتکانش...
مرد
ها در چار چوب عشق٬ به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند! برای اثبات کمال نا
مردی آنان٬ تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ٬
احساس می کنند مردند. تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ٬ پست تر از یک ولگرد٬
عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست
تمنا به پیشش گدایی میکنند اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد ٬ به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان آفرید!!
و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نا مردی جست و جو میکنند...
بیایید همین اول کار با هم روراست باشیم. حقیقت تلخ این است که کیفیت زندگیهایمان پایین آمده. دیگر نمیتوانیم فلان شامپوی خارجی را که موهایمان به آن عادت کرده بود بخریم؛ دیگر خریدن میوه از فلان مغازهی خاص برایمان امکانپذیر نیست؛ دیگر موقع نگاه کردن به فروشگاههای اینترنتی به جای کلیک روی «پرفروشترین اجناس» مجبوریم روی «ارزانترین» بزنیم؛ دیگر برای هر موفقیت کوچکی به دور و بریهایمان شیرینی نمیدهیم؛ دیگر قبل از قرار گذاشتن با دوستانمان باید به وضع جیبمان و ماشین حساب گوشیمان نگاه کنیم؛ دیگر کمتر هدیه میدهیم و کمتر هدیه میگیریم و هزار چیز دیگر. اما خوبیاش این است که با همهی اینها هنوز هم نقطهی آبی کوچکی ته ذهنمان هست که نمیگذارد بپوسیم. نمیگذارد بنشینیم و لحظهها را بشماریم تا ببینیم کی از ناامیدی تلف میشویم. وقتی از خریدن یک رژ لب ارزان قیمت دلمان میگیرد، نقطهی امید است که میآید جلوی آینه و میگوید :«با این هم قشنگی!» نقطهی امید است که طعم پرتقالهای کوچک آبگیری را به اندازهی پرتقالهای بزرگ گرانقیمت برایمان شیرین میکند؛ امید خودش را تار و پود میکند و جلوی کهنه دیده شدن لباسهای قدیمیمان را میگیرد؛ امید است که اسمفامیل بازی کردن با دوستانمان را به اندازهی کارتینگ و شهربازی و اسبسواری لذتبخش میکند. میدانید ؟ حقیقت قهوهی تلخی است اما امید مثل دانههای شکر، تک و توک توی فنجانهایمان پیدا میشود و همان هم غنیمت است!
#نیکولا
کاش #روزه ی خوب تر شدن می گرفتیم ، روزه ی دروغ نگفتن ، با وجدان بودن و بی انصافی نکردن .
و کاش یک ماه از سال را هم اختصاص می دادیم به تعهد داشتن ، به کارهای نیمه کاره را تمام کردن و حل کردنِ مشکلاتِ بی پدر و مادری که هیچکس مسئولیتشان را نمی پذیرد ...
کاش به اندازه ی لااقل یک ماه از سال را ؛ هرکس ، هرکارِ عاقلانه و بشر دوستانه ای که از دستش بر می آمد برای حلِ مشکلات و بهبودِ شرایط و زندگی ها می کرد و کاش بهانه ی ثابتی برای رفع کدورت ها ، حق و ناحقی ها و مالِ مردم خوری ها داشتیم ...
اگر سالی فقط یک ماه را هم برای همفکری ، همدلی ، تغییر و ساختن اختصاص می دادیم ؛ اینقدر مشکل و یأس و بلاتکلیفی روی هم تلنبار نمی شد
مبتلا بودن به تردید، رنج عمیقیست. تردید در ماندن یا رفتن. تمام کردن یا ادامه دادن. تردید در دل دادن یا دل کندن. همهی ما دو راهیهای سختی را در زندگی تجربه کرده ایم و گاهی برای اینکه تصمیم نگیریم صبر کردیم تا زمان گذر کند و فکر کردهایم اگر زمان بگذرد میتوانیم تصمیم بگیریم. در ابتدای تصمیم گیریها و دیدنِ دوراهیها شاید گذر زمان کمکمان کند اما زیادی منتظر گذرِ زمان بودن میتواند ما را مبتلا کند. مبتلا به تردید. و این تردید آرام آرام بخشی از ما میشود. همراه تمام لحظات میشود و در کوچکترین تصمیمها هم وارد میشود. تردید ممکن است مدتی رابطههایمان را کش بدهد اما اجازه نمیدهد یک رابطهی صمیمانه را تجربه کنیم. با تردید در رابطه بودن اجازه نمیدهد طرف مقابل به قلب شما وارد شود و شما هم وارد قلبش نخواهید شد. و این تردید و عدم تصمیم گیری شاید کمک کند به ظاهر در کنار شخصی باشیم و رابطهای داشته باشیم اما قطعا اجازه نمیدهد مهری عمیق و صمیمیتی آرام را تجربه کنیم. معمولا آدمهایی که با تردید در رابطهشان مانده اند نمیتوانند دل بدهند و مدام با خشم و یا افسردگی با فرد مقابل برخورد میکنند و یا در دام بازی عشق بازی و قهر گیر میکنند. لذت عمیق حس کردن زندگی را با نشستن بر سر دوراهی از خودمان نگیریم. زندگی هر چه که باشد خاموش خواهد شد اگر حسش نکنیم و تردید تمام حسهای ما را تحت تاثیر قرار میدهد. رابطههایی که سالهاست آسیبشان دیده میشود و شما میدانید و حتی با درمانگرتان و با نظر دیگران هم به نتیجه رسیدهاید که آسیبزاست را با تردید طولانی تر نکنید. تردید شما را در برزخی بی انتها قرار میدهد نه کاملا دل میدهید و نه دل میکَنید. شما هستید و آدمی که قلبتان در کنارش آرام نمیگیرد. #پونه_مقیمى
همیشه بهمون گفتن اگه طرف سرد شد داره خیانت میکنه . ولی یکی نگفت :شاید گرفتار باشه ، شاید مشکلات خانوادگی داشته باشه، شاید بی پول باشه و دلش بخواد از همه ی دنیا فاصله بگیره ! ذهنامونو مریض پرورش دادن! مریض ...
خب هر کسی حق دارد دچار اشتباه شود اصلا این حق مسلم هر انسان است که در زندگی گاهی خطا کند اما این اشتباه اگر تکرار شود دیگر اشتباه نیست حماقت است! بیخیال اینکه اگر برگردم به عقب همه چیز را درست میکنم بیخیال این تفکرِ بی اساس از همین امروز از همین ثانیه به بعد میشود درصد اشتباهات را به حداقل رساند البته که انسان نباید خودش را محدود کند ما زنده ایم که تجربه کنیم، عاشق شویم گاهی به شکست منتهی میشود و گاهی به پیروزی مهم زندگی کردن است ما زنده ایم که زندگی کنیم نه اینکه از ترس اشتباهات گذشته حق زندگی کردن را از خودمان بگیریم... #علی_سلطانی
هروقت بدی دیدی بایست روبروی خودت،با تموم خوب بودن ها بازهم شک کن به خوب بودنت،به اینکه شاید جایی دلی آزرده شد که تاب تحمل نگاهت رو نداشت.بایست و قد علم کن به روی خودت به روی تموم لحظه هایی که ساده از کنارش گذشتی.بایست و تلاش کن برای بهتر بودن،مهربان تر بودن. دنیای ما پر از آدم هاییه که بدی دیدن شکست خوردن به زمین افتادن اشک ها ریختن،اینبار قبل از هرچیز و هرکاری به چشم هات خیره شو انگشت محاکمه رو به سمت خودت نشونه بگیر و یادت بیار ما همه یک قبیله ایم که باهم و به هم بدی میکنیم. . . #حاتمه_ابراهیم_زاده
خودِ معمولیت را پیدا کن، خودِ معمولیت را نشان بده، بهدنبال بهترین و برترین نباش تا از زندگیت و از هر آن چه داری لذت ببری، از خودِ معمولیت لذت ببر و به آن عشق بورز... الیف شافاک
از کدام دوست داشتن حرف میزنی؟ من تا به حال ندیده ام کسی دلباخته ی کسی باشد و بتواند حتی برای یک روز هم بیخبر باشد از او... از کدام دوست داشتن حرف میزنی؟ وقتی از من بی خبری! وقتی نمیدانی حالِ الانِ من چیست! از کدام دوست داشتن حرف میزنی؟ من ندیده ام که کسی دلباخته ی کسی باشد و حاضر نباشد کمی از غرورش چشم پوشی کند! از کدام دوست داشتن حرف میزنی؟ وقتی میدانی که بی تو بیمار میشوم و با بی رحمیِ تمام به آسانی میروی... از کدام دوست داشتن حرف میزنی؟ وقتی میدانی سخت گرفتارِ توام و در نبودت دلتنگی گونه هایم را خیس میکند و باز نمی آیی... از کدام دوست داشتن حرف میزنی؟ وقتی میدانی اگر باشی حالِ من خوبِ خوب میشود،خندیدن را به یاد می آورم، و خوشبختی برایم معنا پیدا میکند اما نمی آیی... اما نمی مانی... برای من از دوست داشتن حرفی نزن، تو از دوست داشتن هیچ چیز نمیدانی...!
گاهی که سرگرمِ نیامدن هایت هستی به کسی فکر کن که همه ی عمرش منتظر مانده است شاید که نگاهی،لبخندی،آغوش و بوسه ای از راه های دور برایش سوغات بیاوری...
من نمی دونم دوست داشتن چیه که هر بار یکی رو دوست داشتم دنیا گفت به درک! یه دیوار بلند کشید جلوم و گفت حق حرف زدن نداری، حق بغل کردن، حق بوسیدن! یه خط قرمز کشید جلوی پام و گفت از این جلوتر نمی تونی بری! من نفهمیدم دوست داشتن چه گناهی بود که همیشه خدا، دنیا بهم گفت استغفرالله، توبه کن! تو بگو چطوری وقتی بارون داره یک ریز میباره قطره های آب رو از روی لباسم پاک کنم! اون روز که داشتی حرف میزدی و به روبرو خیره شده بودی ترسیدم رد نگاهت رو بگیرم. نمی ترسیدم که توو عمق این فاصله غرق شم که همون موقعش هم غرق بودم؛ ترسیدم تو دست و پا زدنم رو ببینی و بترسی و از اینی هم که هستی دورتر شی... یه شب پاشو بیا حوالی خواب های من و ببین که چقدر از خیال تو پُره! خودت رو بذار جای من و ببین که دست خودم نیست! دستم رو بگیر تا بفهمی مور مورِ سرما و هجوم ابرهای تیره بارونزا توو دلگیریِ یه عصر پاییزی که همه فقط حرفش رو میزنن یعنی چی! بیا کنارم وایستا و ببین که وقتی روبروی یه کوه وایستی و داد بزنی " دوسِت دارم " انعکاسش با چه قدرتی برمی گرده و می خوره توو صورتت و فقط تکه تکه های شکستهس که جلوی پات روی زمین پخش می شه. کاش وقتی دنیا انقدر محکم می گه به درک، همون قدر واضح هم بگه که من باید با این تکه های شکسته که روی دستم مونده چه کنم! تو حوالی من نیستی، هیچوقت نبودی و این تمام دارایی من از بودنته
بدترین حالت ماجرا این است که طاقتمان تمام شود و به روی خودمان نیاوریم و تا زمان مرگ ادامه دهیم ... خیلی ها اینطور زندگی می کنند . دست اندازِ کم طاقتی را رد کرده اند و افتاده اند توی سرازیری عادت ... اوریانا فالاچی
و سرنخ رابطههایتان را هیچگاه، ول نکنید چونکه انسان "از محبت جون میگیره و روابطه" عاشقانه "تلافی برنمیداره" یا اینکه توجه نکردنت در ازا توجه نکردنبرنمیداره اصلا"رابطه عاشقانه" معامله نیست "دنباله خرج و سود نباشکه"
تو از من گم شده ای “ربات” قسمت ششم در جوانی کم ندیده بودم آدم هایی که وابسته ی یک جفت چشم میشدند یا عاشق تیپ یا چه میدانم علاقه مند چهره و برجستگی های اندام و این قبیل چیزها و برای همین ها هم ماه ها اعصاب خوردی را تحمل میکردند میجنگیدند برای هیچ، برای لذتی زودگذر، خیلی زود گذر و هنگامی هم که انقضایش تمام میشد رهایش میکردند عشق واقعی انقضا ندارد... البته که نمی شود به کسی گفت تجربه اش نکن چرا شکست های پی در پی نیاز است تا آدم بفهمد عشق چیزی فراتر از این هاست شبیه به بستن دکمه ی آستین یا شانه کردن موهای جوگندمیِ معشوق ساده است و شبیه به تعریف مولانا که میگوید عشق وصل است، نه وصف، خیلی پیچیده! هر چه هست تعریفی جز هوس دارد اُبژه بدون هیچ گونه اعتراض و قضاوتی پا به پای حرف هایم قدم میزد نفسم که میگرفت کنارم مینشست، گریه ام که میگرفت سرم را روی شانه ی سختش میگذاشت، خنده ام که میگرفت چراغ آبیِ چشمانش به علامت رضایت برق میزد دیگر به هیچ وجه دلم نمی خواست همراه آدم دیگری قدم بزند کار به جایی رسیده بود که در خلوتم هم دلتنگ میشدم دلتنگی از ذهن آدم شروع میشود علت اینکه آدم در لحظه ای مشخص دلتنگ کسی میشود این است که در آن لحظه نیاز شدیدی به چیزی پیدا میکند که آن فرد میتوانست فراهم اش کند میتوانست فراهم اش کند اما نیست بسیار دردناک است نبودن فردی که تمام احوالت از خوردن و خوابیدن گرفته تا خندیدن و قدم زدن به بودن اش گره خورده... عشق همین است کار آدمِ عاشق از اشتیاق به احتیاج میکشد و این دقیقا همان نقطه ی مرگ زاست. من نمی تواسنم اٌبژه را با خودم به خانه ببرم چرا که این کار خلاف قانون بود اما اٌبژه یک حس گر فلزی به مچ دستم بسته بود که هر گاه احساس دلتنگی میکردم صدایی ضبط شده که متعلق به خودش بود از گوشی تلفنن همراهم پخش میشد خیلی آرام با آهنگی که مختص صدای دخترانه اش بود میگفت“ تو تنها نیستی” من تنها نبودم و این تمام دلخوشی ام به وقت تنهایی بود. تمام دلخوشی ام، شاید باور نکنید اما هنگامی که نوشتم تمام دلخوشی ام، باد را از دماغم بیرون پرت کردم و لب و دهانم در تلخ ترین حالت ممکن کش آمد...! آخرین روز پاییز بود و سرما آرام آرام رخنه کرده بود در دل شهر آن شب بعد از خداحافظی از اٌبژه رفتم خانه و پس از مدت ها برای خودم قهوه دم کردم دیگر حالم از چیزهای آماده به هم میخورد قهوه ای که یکی دیگر از روی وظیفه درست کرده نه عشق، چه طعمی میتواند داشته باشد! انگار این ربات حس بیاتی را در من تازه کرده بود... . ادامه دارد . #علی_سلطانی
دلتنگی ساعت و لحظه سرش نمیشود جانِ دلم جمعه برای من تمام آن لحظاتی ست که از تو بی خبرم تمام آن لحظاتی که حالم را نمیپرسی تقویمِ روی میز غروب جمعه را نشانم میدهد همین دیشب امروز صبح همین حالا همین حالا که تصویر چشمانت رهایم نمیکند؛ مغرور اگر نبودی میگفتی که کودک دلتنگ ابروهایت نوازش انگشتانم را میخواهد و دختر بی تاب گونه هایت بوسه هایم را طلب میکند
وقتی عاشق کسی میشویم ، همیشه یک چیز در ذهنمان جانمان را زخم میزند... روزی او نخواهد بود... نه لزومن از بین رفتنش، نه!شاید از دست دادنش... اما آنقدر واقعی نیستیم که این را به روی خودمان بیاوریم و حتی او، او هم نیست، نمیگوید. نقش بازی میکنیم، فرار میکنیم، همه کار میکنیم .. حتمن آنقدر قوی نیستیم که یکبار هم که شده به او بگوییم : میدانم که تا ابد با هم نیستیم! حتی جمله بدتری را مدام استفاده میکنیم: من تو را تا ابد دارم! یا من و تا ابد داری! که این از وقاحت انسانیست. درست است، سخت است که این واقعیت را به زبان بیاوریم اما ما تا ابد نمیتوانیم او را داشته باشیم. یک روز میرسد که از خیابانی که خانهاش در آن بود میگذریم و انگار نه انگار که قبلتر ها از آن کوچه که رد میشدیم تنمان خیس عرق میشد ، لبمان را از تو میجویدیم که یار در خانه و ما در برش. آنقدر آن خیابان را بیدرد رد میکنیم که انگار گذشته ، تصوری بیش نبود. این را ننوشتم که داغ دلتان را تازه کنم که یادمعشوق های قبلی در ذهنتان تازه شود، این را گفتم که دست کناری را بچسبید... ببینید بین شما و کناری چه مانده. #صابر_ابر
امروز وقتی از خواب بیدار شدم و ساعت رو نگاه کردم دیدم اگه به قطار (مترو) ساعت ۹ نرسم حتما دیر میرسم سر قرار. با احتساب زمان لباس پوشیدن تقریبا ۱۷دقیقه فرصت داشتم، فقط لباس چون چند سالی هست( تقریبا از ۱۹ سالگی به بعد) یادم نمیاد موقع بیرون رفتن به مدل موهام توی آینه نگاه کنم! اگه مسواک میزدم این ۱۷ دقیقه میشد ۱۴ دقیقه، مسواک نزدم، کار درستی نبود اما بالاخره باید تاوان دیر بیدار شدنم رو میدادم. زدم بیرون و موتور گرفتم نیازه از ترافیک تهران بگم؟ وقتی رسیدم به ایستگاه فقط دو دقیقه مونده بود به ساعت ۹ ... عقل سالم میگفت نمی رسی چون به لطف مسئولین عزیز یه چیزی حدود ۱۲۰ تا پله باید طی میکردم تا برسم به قطار، چندین ساله پله برقی یا آسانسور این ایستگاه راه اندازی نمیشه مردم؟ اعتراض؟ اغلب آدمایی که از مترو استفاده میکنن یا کارگر هستن یا کارمند و این یعنی ۸ گرو ۹! پله که چیزی نیست تو بگو صخره انقدر مغزشون مشغوله که دیگه فرصتی واسه فکر کردن و معترض شدن نیست! پله هارو دویدم، به وسطای راه که رسیدم صدای قطار رو شنیدم، سرعتم رو زیاد کردم رسیدم دمِ گیت و کارتم رو زدم اعتبار نداشت... فقط چند تا پله مونده بود تا قطار. صدای ایستادن قطار رو شنیدم... دویدم سمت باجه بلیت فروشی.... بلیت رو گرفتم و از گیت رد شدم فقط چند تا پله مونده بود من روی پله ی سه تا مونده به آخر بودم صدای بسته شدن درب قطار و من که روی همون پله ایستادم و بعد هم لبخند تلخ و نفس عمیق تصویر پایانیِ این تلاش بود! یاد زندگی هامون افتادم، میدوییم و نمی رسیم اما رفیق یه چیزی من دوییدم و نرسیدم، این یعنی اعتماد به نفس، تمام اون لحظه هایی که داشتم تلاش میکردم برسم به قطارِ ساعت ۹ امید داشتم، و همین بهم انرژی میداد واسه ادامه دادن درسته به قطار نرسیدم اما دوتا چیز گیرم اومد اولی ورزش صبحگاهی! دومی همین متنی که برای شما نوشتم همیشه همینه، برو دنبال چیزی که میخوای . برو نه! بدو! شاید به اون چیزی که میخوای نرسی اما توی این مسیر یه چیزای بدست میاری که میتونه زندگیت رو تغییر بده... مگه میشه کائنات تلاش ت رو بی پاسخ بذاره؟ بلند شو رفیق، قطارِ رسیدن به رویاهات منتظرته...
از قرار هر روز عصر و قدم زدن مان یک هفته میگذشت حس میکردم اگر این ربات از زندگی ام کسر شود دیگر واقعا و واقعا هیچ دلِ خوشی برای گذراندن لحظاتم نخواهم داشت. آدم تنها همین است، خدا نکند با کسی یا چیزی حالش خوب شود، بیچاره میشود! دیگر تنهایی سر کردن لحظات یادش میرود. یک هفته گذشته بود اما هنگام حرف زدن نمی دانستم باید با چه نامی صدایش کنم! شرکت سازنده از قصد روی این ربات ها اسم نگذاشته بود و اغلبِ آدم ها وقتی این ربات ها را برای قدم زدن به عنوان همراه انتخاب میکردند یک اسم را از طریق کیبوردی که روی قفسه ی سینه ی ربات طراحی شده بود وارد میکردند و تا پایان قدم زدن هم با همان اسم صدای شان میکردند اکثرشان هم نام گم شده شان را روی ربات ها میگذاشتند! گم شده یعنی کسی که حالا باید میبود تا با هم قدم بزنیم، برایش حرف بزنم، برایم حرف بزند، برایش بخندم، برایم بخندد همین ها، همین چیزهای پیش پا افتاده روزی آرزویی بزرگ میشود. من اما نامی جدید برایش گذاشتم! نامش را گذاشتم اٌبژه اٌبژه در برابر سوبژه یا ذهن است بر خلاف ذهن که خود گوینده است اٌبژه آن است که درباره اش گفته میشود! از نظر من آن ربات اٌبژه بود فکر نمی کرد اما مى توانست فکر شود! میتوانست مفهوم باشد با هم قدم میزدیم، برایش حرف میزدم انگار پاییز، پاییز شده بود یعنی پاییز وقتی پاییز میشود که بهانه ای برای قدم زدن داشته باشی برگ ها زیر پای کسی میریزند که بخواهد تمام دلتنگیِ جا مانده اش را زیر پا بگذارد! باران به صورت کسی میزند که تقاص تمام خاطراتش را از چشمانش پس دهد! باد به کالبد کسی میوزد که در پی ردی از شوریدگی اش تمام شهر را نفس بکشد پاییز برای اهلش پاییز است! من به طرز غریبی ناپرهیزی میکردم عجیب ترین اش هم وابستگی به یک همقدم بود! شاید خیلی مضحک به نظر برسد که آدم به یک ربات وابستگی پیدا کند اما خب آدمِ سیر از گرسنه خبر ندارد! آدمِ تنها به هر چیز و ناچیزی وابسته میشود این ربات مهربان و زیبا که دیگر جای خود داشت میگویم زیبا چرا که در این موقعیت و سن و سال که همه چیزت از کار افتاده، اندام و چشم و ابرو چندان اهمیتی ندارد زیبایی را در رفتار آدمها میبینی، در ارزش و احترامی که برای تو قائلند... . ادامه دارد
دوست داشتنِ تو در من اینگونه است که، هروقت سعی کردهام فراموشت کنم بیشتر حواسم جمع تو شده، بیشتر عکسهایت را تماشا کردهام، بیشتر از همیشه اعتراف کردهام که هیچکس به اندازهی تو خوب نیست و بیشتر از همیشه برایت نوشتهام. من از عهدهی هر کاری که ارادهاش را کنم برمیآیم الا دوست نداشتنِ تو! الا ننوشتن از تو! الا سر کردن بدونِ تو!