۳ نشونه ی عاشقی
۱. پیامشو دوباره میخونی
۲. وقتی بهش فکر میکنی لبخند میزنی و قلبت میلرزه
۳. وقتی داشتی این دو موردو میخوندی فقط یه نفر اومد تو ذهنت !
۳ نشونه ی عاشقی
۱. پیامشو دوباره میخونی
۲. وقتی بهش فکر میکنی لبخند میزنی و قلبت میلرزه
۳. وقتی داشتی این دو موردو میخوندی فقط یه نفر اومد تو ذهنت !
شادی و غم منی بحیرتم
خواهم از تو، در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشتهام اسیر جذبههای ماه
فروغ فرخزاد
بی تو با قافله ی
غصه و غم ها چه کنم؟!
تار و پودم تو بگو
با دل تنها چه کنم ؟!
شهریار
ﻋﺸﻖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺟﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﺷﺮﻭﻉ ﺁﻥ ﺁﺳﺎن …
ﺧﺎﺗﻤﻪ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﺸﮑل …
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑن …
وقتی بـه آسمان نگاه میکنم
زیباترین ستارهی دنیا را می بینم
یعنی تـو
تـو صدها کیلومتر از مـن دوری
اما احساس می کنم اینجایی
درست در قلب مـن
مـن اهدا کنندۀ عضو نیستم
ولی میتوانم قلبم رابه تـو اهدا کنم
مـن بین خودم و تـو
صمیمیت بسیار زیادی احساس میکنم
درست از همان دیدار اول
این یعنی مـا باهم در زندگی
زوج موفقی را نیز تشکیل خواهیم داد
در هیچ پرده نیست، نباشد نوای تو
عالم پرست از تو و خالی است جای تو
تو؛
تمنای منُ
یار منُ
و جان منی
پس بمان
تا که
نمانم
به تمناى کسى..
تو یه رابطه ی دو نفره…
به جای اینکه هرکی مراقب خودش باشه،
هرکدوم مراقب اون یکی باشه..
به تو بدهکارم، دست کم یک “جان” برای “هر لبخند” !
تو
همان
عطرگل یاس و نسیم سحری
که اگر صبح نباشی
نفسی در من نیست …
تو ..
خودت بانیِ هر روشنیِ صبحِ منی…!😍
بیا باهم یک بازی قشنگ کنیم
که جایزه ش بوسه باشد
مثلا
چشمهایم را ازپشت سرم بگیر وبگو من کی ام؟
هرجواب اشتباه یک بوسه
نامردم اگراسم همه هفت میلیارد انسان دنیارا صدا نزنم…
دوستَش دارم ، دوستَم دارد ..
وَ این عاشقانه ترین
داستان کوتاه دُنیاست ..
دستم را که بی هوا میگیری
دلم را هوایی میکنی …
با تو پرواز ، پر نمیخواهد !!
ﻫﻮﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﯿﺞ ﺷﻮﻡ ﺍﺯ ﺗــﻮ …
ﭼﻨﺎﻥ ﻣﺴﺖ ﺷﻮﯼ ﺍﺯ ﻣـﻦ
ﺯﻣﯿﻦ ﺳﺮﮔﯿﺠﻪ ﺑﮕﯿﺮﺩ …
ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ” ﻣـﺎ” ﺩﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﯿﻢ
اوج غم این قصه در این شعر همین جاست
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار!
لینک حذف شد
به مدت محدود منتشر شده بود
چشمهام را باز کرده بودم رو به سقف خاکستری. دست و پام شل بود و سنگین. مفصلهام با هر حرکت تَق تَق صدا میکرد. دیدم میل به برخاستن ندارم. پیچیدم به پهلو و پاهام را جمع کردم توی شکمم، مثل جنین و توی تاریکی اتاق حس کردم دارم داخل رحم مادرم غلت میزنم؛ امن، محفوظ، گرم و بیخاطره.
تنها فرقش این بود که میدانستم دیر یا زود بیرونم میکشند و منتظر میمانند که از فقدان این امنیت جیغ بکشم تا بپیچندم لای ملافهای سفید و پرتم کنند توی جریان عادی زندگی... همینقدر متضاد، همین قدر بیملاحظه!
امنیت رنج را، معنای سعادت را، خوشا آن کس که به خوابی عمیق فرو رفته است!
خواب سکهایست که بهای هر چیز را میپردازد. ترازوییست که وزن همه آدمیان در کفههایش یکسان است؛ فقیر و غنی و دارا و ندار، همه به یک اندازه!
آندری تارکوفسکی
یه وقتا بیرون از خودت دنبال یه چیزی میگردی. اما نمیدونی چی. یه اتفاق، یا یه نفر، یا یه چیز؛ یه چیز که باید، که قراره حالتو خوب کنه. یه حس انتظار عجیب داری تو هر لحظه. اصلا شایدم ندونی با اون اتفاقه قراره حالت خوب شه یا نه، اما میدونی که منتظر یه چیزی هستی.
کاش زودتر پیداش شه، تموم شه این انتظار
#آنا_جمشیدی
زندگی هر کس مرزی وجود داره که اگه ازش عبور کنی، دیگه برگشتی وجود نداره و نمیتونی آدم قبل بشی؛ و این رو بهش میگن "حریم غیر قابل برگشت"
Carlitos Way
تو تنها کسی هستی که جای خالیتو فقط خودت میتونی پر کنی
قانون خاطرات می گوید هر چیزی را که برای اولین بار در زندگی تجربه می کنیم، در ذهنمان تبدیل به یک حفره عمیق می شود، حفره ای که هرگز جایش با هیچ خاطره دیگری پر نخواهد شد. اولین ها هر چقدر هم کهنه و قدیمی باشند در ذهنمان حک شده اند. آنقدر پررنگ هستند که تمام تکرارهای بعد از آن هم نمی توانند خاطراتش را کمرنگ کنند. درست مثل اسم معلم کلاس اول که در ذهنمان پررنگ تر از معلم های دیگر است! اولین ها علایق و نفرت های ما را میسازند. مثل مزه اولین خرمالویی که خورده ایم، اگر نارس و گس باشد و دهنمان را جمع کند دیگر هیچوقت خرمالو نمی خوریم و اگر شیرین و رسیده باشد از محبوبترین میوه هایمان می شود..
اما در زندگی همه چیز به سادگی دوست داشتن یا دوست نداشتن یک خرمالو نیست، گاهی اولین ها مسیر زندگیمان را کاملا تغییر می دهند. اولین اعتماد، اولین خواستن، اولین دوست داشتن باعث شکل گیری ذهنیتی در ما می شود که عوض کردن آن گاهی سال ها طول می کشد. هیچ انسانی گوشه گیر، ترسو، بی اعتماد، بدبین و تنها به دنیا نیامده است؛ تجربه اولین اتفاقات در زندگی هر انسانی باعث به وجود آمدن تفاوت در دیدگاه و زندگی آن ها می شود. اولین ها باعث می شوند آدم ها بخواهند دوباره آن اتفاق خاص را تجربه کنند یا از آن فراری باشند. مراقب اولین ها باشید "اولین ها همیشه ماندگارند"
#حسین_حائریان
اگر موفق شدید به کسی خیانت کنید آن شخص را احمق فرض نکنید.
بلکه بدانید که او خیلی بیشتر از آنچه لیاقت داشته اید به شما اعتماد کرده است!
# باب مارلی
اگر می دانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالیست
و قهوه
منهای شیرین زبانی تو
چقدر تلخ
من و این آفتاب بی پروا را
آنقدر چشم انتظار نمیگذاشتی
"عباس صفاری"
برا همشون دعا کنید:(
کودک سرطانی : به نام خدا ، من بزرگ نخواهم شد ...
:(
پ ن:کپی شده از سردرگمم
صلوات های جمع شده تا حالا:1197 تا
بازنشر شده از confused.blog.ir
مامانم همیشه میگه تا وقتی یکیو پیدا نکردی که برات مثل بچهت باشه نرو توی رابطه، ازدواج!
یه بار که پرسیدم یعنی چی، گفت یعنی مثل بچه ای که از گوشت و پوست و استخون خودته باشه برات، نه خوبشو، نه بدشو، نه خوشگلشو، نه زشتشو، نه داراشو، نه فقیرشو حاضر نباشی با کس دیگهای عوض کنی، هر عیب و ایرادیم که داشته باشه دلت نخواد یکی بهترشو بیاری به جاش، چون برات بهترینه در هر حالتی...
وقتی ازدواج کن که مطمئن باشی میتونی توی سختیا، نداریا، مریضیا، گرفتاریا مثل یه مادر بمونی به پای آسمون ابری و آفتابی زندگیِ طرفت، گاهی عینک آفتابی بزنی، گاهیم چتر بگیری دستت!:)))
با نیمه عاشقها ننشین. به نیمهرفقا اعتماد نکن. نصفهنیمه زندگی نکن. نصفهنیمه نمیر. نصفهنیمه امیدوار نباش. برای کسی که نصفهنیمه گوش میدهد نخوان. نصف جواب را انتخاب نکن. روی نیمهای از حقیقت پافشاری نکن. رویای نصفه نیمه نخواه و نصفهنیمه امیدوار نباش. تا انتهای سکوتت ساکت باش و به حرف که آمدی تمام حرفت را بزن. سکوت نکن که حرف بزنی و حرف نزن که سکوت کنی. نصف، همان چیزی است که تو را میان آشنایانت غریب جلوه میدهد. اگر رضایت داری کاملا راضی باش و اگر نمیخواهی بهتمامی نخواه. رد کردنِ نیمهکاره یعنی پذیرفتن. خندهی نیمهکاره، یعنی به تعویق انداختن خنده. دوست داشتن نصفهنیمه یعنی هجران. رفاقت نصفهنیمه یعنی بلد نبودن رفاقت. نوشیدن نصفهنیمه عطشت را کم نمیکند و خوردن نصفهنیمه سیرت نمیکند. راهِ ناتمام به جایی نمیرساندت. زندگی نصفهنیمه یعنی تو ناتوانی در زندگی کردن و تو ناتوان نیستی؛ تو کاملی و نه نصفی از هر چیزی. تو به دنیا آمدی برای کامل زندگی کردن و نه زندگی در نصفهنیمهها و ناتمامها.
جبران خلیل جبران
از اینکه توام مثل من کسیو دوس داری که دوست نداره خیلی ناراحتم...
حاظرم تو به عشقت برسیو انقد آزار نبینی، همه ناراحتیات رو دوشِ من، فقط تو خوشحال باش;)
اگر بنا بود تمامِ آدمهاى روىِ زمین
از ابتداى خلقت تا آخرین روزِ عمرشان،
کنارِ هم میماندند،
به روزمرگى
به یکنواختى دچار میشدند...
دنیا به آدمهاى رفتنى،
به ناگهانى رفتن ها،
به نیمه کاره رها شدن ها،
نیاز دارد
نیاز دارد تا قدر بدانیم تمامِ دو نفره هایمان را
تا قدر بدانیم کنارِ هم بودن ها را
منفى اگر نباشد،مثبت بى معناست
رفتن اگر نباشد،ماندن ارزشی ندارد
دیر میرسی..
شبیه رویای رنگ و رو رفته ای که صبح به سراغم میآید.. شبیه جام شرابی که دیگر کسی را مست نمیکند ..شبیه روزی که بخواهیام و نباشم..دیر میرسی..
آنقدر که ممکن است این حجم از احساس و عاطفه را دیگر در هیچ کسی نبینی و یکبار برای همیشه از خودم رفته باشم.. از این منی که جز یک پوسته چیزی ازآن باقی نمانده است و تو هنوز هم دیر میرسی.. به این خیابان..زمان.. به حال من.. دیر میرسی که پیش از آمدنت طوفان، شمع های خانهام را خاموش میکند و من دیگر از تنهایی و سکوت و رعدو برق های همیشگیِ پشت این پنجره ها نمیترسم.دیر میرسی که از من ..پشت این صندلیِ رو به در..مترسکی مانده است که خاموش است و بیجان.. که هنوز به هوای دیدن دوبارهات پلک نمیزند..که هنوز از ترس آمدن و ندیدنت به خواب نمیرود.. دیرمیرسی محبوب من ، درست وقتی که در تمام آلبومهایت ،عکسی جامانده و قدیمیام.. وقتی برای فرزندانت خاطرهای دورم که یک شب گلوی پیریات را گرفته است و هرچه هست را بازگو میکنی که این سرفهها امانت دهند ..دیر میرسی ..وقتی که وجب به وجب تن مرا به خاک سپرده باشند و چشم هایم به خاموشی ابدی رفته باشند.. آنقدر دیر که اندوهِ جای خالی پیشانیام روی شانه هایت بماند.. بماند و حسرت درآغوش گرفتنت مرا در آن دنیا هم رها نکند .. آنقدر دیر که تاریکترین گوشهی گورستان، آن قطعهی فراموش شده از آن من باشد .. از آنِ همان کسی که آوازهی عشقش را بارها به گوشت رساند به تو که همیشه دیر میرسی به قراری که بنا بود از خاطرمان نرود ..من هنوز به ابد نرسیده دوستدار توأم.. تو اما ابد را پیش کشیدی که از یاد ببری مرا..
چقدر هممون نیاز داریم الان یهو بزنه
"Is typing..."
بعد پیامش بیاد و از خوش حالی ذوق مرگ شیم:)!
لعنتی هر وقت صفحه گوشیمو روشن میکنم دنبال اسمت میگردم
شاید پیامی ... تماسی ... خبری بشه ازت
بی رحم
:(
گاهی میانِ این همه آدم فقط یک نفر حالت را می فهمد
حال آن یک نفر هم نباشد!
تو میمانی
و یک حجمِ تمام نشدنی
از نفهمیدن را...
- اگر به تو بگویند فقط چند روز دیگر زنده ای چه می کنی؟
+ منظورت را نمی فهمم.
-فرض کن سرطان گرفته ای یا ایدز یا بیماری دیگری از این قبیل و می دانی فقط مدت کمی زنده خواهی ماند.
+ آدم اگر عاقل باشد همه حساب و کتاب ها را کنار می گذارد و بقیه عمرش را خوشگذرانی می کند.
- یکی بود که همین کار را کرد. هرچه داشت فروخت. همه پول هایش را به باد داد. مسافرت، بهترین غذاها، بهترین هتل ها. بعد می دانی چه اتفاقی افتاد؟ ناگهان راه علاج پیدا شد. حالا می توانست به زندگی ادامه بدهد اما دیگر چیزی برایش باقی نمانده بود. همه چیز را باید از صفر شروع می کرد. و بدتر از همه اینکه تازه فهمیده بود زندگی یعنی چه.
داستان از آنجایی برایمان شروع شد که ترسیدیم یک نقطه بگذاریم آخرش و همه چیز را تمام کنیم. هر چه که به سرمان آمد باز هم پایانش را نقطه نگذاشتیم. گفتیم نه، خب شاید فلان طور شده، شاید بسار طور بوده و همه چیز را ادامه دادیم! شاید ترسیدیم و شاید هم شک به درونمان رخنه کرد اما مهم این بود که آخرش یک نقطه نگذاشتیم و تمام اش نکردیم. هر رکبی که در دنیا وجود داشت را به ما زدند و ما هم تا آنجایی که جا داشتیم خوردیم و آخمان هم در نیامد. پیش خودمان گفتیم جبر روزگار است، حتما مجبور بوده، حتما وادار به این کار شده، حتما این تنها راه چاره ی نجاتش از بن بست روزگار بوده و باز هم نقطه نگذاشتیم و ادامه دادیم!
درست در جلوی چشمانمان طوری خیانت را دیدیم که آدمی از انسان بودنش پشیمان میشد اما ما در مقابل چه کار کردیم؟ نقطه آخر را نگذاشتیم، گفتیم لابد شرایط طوری بوده که اینطور شد، تمامش نکردیم و ادامه دادیم. باورهایمان، باورهایی که حاصل سال ها زحمت، تلاش و اعتماد بود را زیر لگدهایشان سیاه و کبود کردند و ما تنها نظاره گر بودیم و باز هم با گذاشتن یک ویرگول به جای نقطه آخر کارمان را ادامه دادیم!
من فکر میکنم که گذاشتن این نقطه آخر جرات بسیار زیادی میخواهد، خیلی زیاد. اینکه وقتی همه چیز را دیدی و شنیدی، وقتی فرو ریختن دیوار بلند اعتماد را نظاره کردی، وقتی سقوط مستقیم آدم ها از روی چشمانت را دیدی، تصمیم آخرت را بگیری و محکم تر و پررنگ تر از همیشه نقطه ی آخرش را بگذاری و بگویی تمام. تمامِ تمام.
خیلی از ما آدم ها چوب همین نقطه نگذاشتن ها را میخوریم. چوب همین تمام نکردن ها و ادامه دادن های بی فایده را. روزی کسی به من گفت دویدن در جاده ای که اشتباه انتخابش کردی، نتیجه اش میشود گم شدنت. هرچقدر بیشتر بدوی، بیشتر گم میشوی. راه برگشت را خراب نمیکنند برای همین روزها. میدانی تقصیر دیگران نبود، از همان اول اولش اشتباه خودمان بود. به ما تمام کردن را یاد نداده بودند، به ما گذاشتن نقطه ی آخر را یاد نداده بودند. همین.
«خوابش نمیبرد. بلند شد. خیاری از میوهخوری روی میز برداشت. خواست پوست بکند و بخورد. خوب نمیدید. عینکش را زد، کارد را برداشت، سر و ته خیار را نگاه کرد. گل ریز و پژمردهای به سر خیار چسبیده بود. به تابلویی که روی کمد بود نگاه کرد. هر وقت میخواست خیار بخورد، آن را میدید و لبخند میزد. «زندگی به خیار میماند، تهاش تلخ است.»
سر ما همیشه دعواست. سر ما آدم های معمولیِ مهربان، که یاد گرفته ایم محبت کنیم بیمنت، رفیق باشیم بیتوقع و مونس باشیم بیدلیل. سرِ ما که احساسمان را فریاد می زنیم، دوست داشتنمان را نشان میدهیم و بدیها را با اولین لبخند، دور میریزیم. ما که میتوانیم هزار بار ببخشیم، هزار و یک بار دل ببندیم و در تمام ابد و یک روز بودنمان، جوری بگوییم "جانم" که انگار صبح روز نخستین است.
سر ما همیشه دعواست. سر ما و همه آدم های مثل ما. چه کسی است که نخواهد دلبری داشته باشد با وفا، رفیقی، دوست داشتنی و گوشی برای همیشه امن و شنوا؟ چه کسی است که یاد ما، لپش را گل نیندازد و خیال ما، خاطرش را آشفته نسازد؟ ما رد خواهیم انداخت به همه روزهای بعد از این شما.
به همه ثانیه هایی که بی ما سر میکنید.
به همه خیابان ها، شهر ها. هر کجا که بروید، ما پیش تر از شما آنجاییم.
چرا که ما محبتی هستیم که دیگر تجربه اش نخواهید کرد.
سر ما همیشه دعواست. گرچه راز کوچکی وجود دارد. اسمش را چه بگذاریم؟ نمی دانم.
ولی از شما میخواهم برای یک لحظه هم که شده، فامیل ها، دوست ها، هم کلاسی ها یا حتا معشوق های گذشته خود را بخاطر بیاورید. ببینید مهربان ترین ها، عزیز تر بوده اند یا بی رحم ترین ها.با وفاها ارزش بیشتری داشته اند یا آن ها که محل تان نمی داده اند.صبور ها بیشتر به چشم تان آمده اند یا پاچه ورمالیده ها. ترازو را برای شما به جا می گذارم.
توی خلوت خودتان، روی هر کدام وزنه ای بگذارید.
یادتان باشد که سرِ ما همیشه دعواست.
سر نخواستن مان.چرا که ما نمی توانیم جور دیگری باشیم.
عادت بدی داشت!!!
تا تقی به توقی می خورد می گفت کاری نکن تنهایت بگذارم،کاری نکن برای همیشه از دنیایت بروم!دعوایمان که می شد انگار واجب بود روزه ی سکوت بگیرد،سر هر چیز کوچک یک قرن فاصله می گرفت و تمام راههایی که ممکن بود به او برسم را با اخم می بست...
نمیدانم می دانست یا نه ولی هر وقت می گفت تنهایم می گذارد قلبم از کار می افتاد و همه چیز را تمام شده می دانستم،آنقدر می ترسیدم که صبح تا شب خدا را به هزار لهجه التماس می کردم که رفتن را از سرش بیندازد و شب که می شد تا آبی کمرنگ آسمان،کابوس تنهایی ام را می دیدم.
آنقدر گفت...آنقدر ترساند...آنقدر گریاند که یک شب جانم به لبم رسید .نشستم با خودم گفتم مگررفتن یعنی چه،مگر رفتن همین نیست که آغوشش را به رویت ببندد،مگر رفتن همین نیست که از بغض داغون شوی ولی شانه هایش را برای اشک هایت به نامت نزند...فهمیدم آنقدر مرا از رفتنش ترسانده،آنقدر خودش را از من گرفته که دیگر ترسی برایم نمانده،فهمیدم خیلی وقت است خودم را برای نداشتنش آماده کرده ام،فهمیدم خیلی وقت است که از دلم رفته است ...
یه آدمایی هستن که وقتی برای بار اول میبینی شون، عجیب باهاشون احساس نزدیکی می کنی...
می تونی خیلی راحت بازوشون رو بگیری و باهاشون یه خیابون دراز رو قدم بزنی...
می تونی خیلی راحت تو بغلشون جا بشی و اونا با دوتا جمله آرومت کنن...
آدمایی که نه تو گذشتت بودن، نه مطمئنی که تو آینده ات باشن، ولی به حالت یه رنگ تازه می زنن...
آدمایی که خیلی معمولی هستن ولی لحظه های تکراری زندگیت رو خاص می کنن...
آدمایی که می شه روزی چند بار بهشون گفت: خیلی خوبه که هستی...
آدمایی که دقیقا نمیدونی چه حسی نسبت بهشون داری، ولی وقتی میرن انگار یه جزئی از وجودت رو با خودشون میبرن...
این آدما اومدن و رفتنشون شبیه تغییر فصل هاست... تازه و دلگیر و خاطره انگیز...
این آدما یادگاری هستن
حسی که بهت میدن برای همیشه توو خاطرت می مونه
خیابانی که از دیدار تو باز می گشت
به باغهای گریه رسید
آرزو نوری
تازه ترین عکس ات را بفرست
چشمهایت پیدا باشد
و دست هایت
به پستخانه برو
عکس را در پاکتی بگذار
و آن را
به عطر تن ات
آغشته کن
بگذار این عکس
از شهرهایی که بین ما است بگذرد
بگذار فاصله را
پشت سر بگذارد
و وقتی به دست من می رسد
نشانی تو را داشته باشد
آرزو نوری
ویرانه ام
با خنده های تو آباد می شوم
آرزو نوری
بگذار مردم بگویند کفر میگوید.. گفتم مردم ؟ اصلا من را چه به مردم..! من را همان خدا که چشمانِ تو را آفرید تا من دیوانه ات شوم کافیست ! همه ی چیز زیرِ سرِ همین خداست که تو را بی هیچ دلیلی آنقــــدر برایِ دلِ من عزیز کرده که حتی به وقتِ دلگیری دلتنگت باشم. همین خدایی که میداند تو گذرت هم به این حوالی نمیخورد؛ اما باز کلمات را وادار به نوشتن برای تو میکند… من ؛ جای تمام کسانی که کنارت هستند، جای تمام کسانی که تو را میبینند، جای تمام کسانی که در قابِ چشمانت جا دارند،جای تمام کسانی که تو هر روز از حوالیِ شان گذر میکنی؛ دلم برایت تنگ شده…
من، جایِ تمام کسانی که دلتنگ نمیشوند برایت !
من، جایِ تمام کسانی که بی تابِ چشمهایت نیستن !
من، جایِ تمامِ کسانی که گفتند دوستت دارم و تو ماندی و ان ها نماندند!
من، جایِ تمامِ – یادم تو را فراموش – ها
من، اصلا جای خودِ خدا هم دلم برایت تنگ شده
دلم بهانهگیر شده
زندگی می خواهد
عشق می خواهد
سفر می خواهد
هوای تازه میـــخواهد
قشنگی می خواهد
نه
هیچکدام از این ها را نمی خواهد
خوب من…
دلم تو را میـــخواهد…..
هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد او
دل گفت که کی آمد جان گفت مه مه رو
او آمد در خانه ما جمله چو دیوانه
اندر طلب ان مه رفته به میان کو
مولانا
مرا حاجت به طبیب نیست
ان دم که نگاهم به نگاه چشمان زیبایت گره می خورد.
نازنینم : مگیر نگاه مسیحایی ات از من
که زندگی را در رگ هایم جاری میسازد
یک زن
مگر چقدر قدرت دارد
در بزند
و کسی در را برایش باز نکند
یک در
مگر چقدر قدرت دارد
بسته بماند
وقتی زنی عاشق
در را میزند
به دوست داشتَنت مشغولم . . .
همانند سربازی که سالهاست ؛
در مقری متروکه ،
بی خبر از اتمام جنگ ، نگهبانی می دهد !
این دنیای کوچک و هفت میــلیارد آدم..؟!!
یعنی تو باور میکنی ؟
شمرده ای؟
کی مرده ست ؟
دیده ای کسی آدم بشمرد ؟
بـــاور نکن !!!
همه ی ی دنیــا فقــط تـویی…
زندگی بسیار کوتاه تر از آنست
که بخواهیم بعضی از کلمات مهم را ناگفته نگه داریم !
مثل دوستت دارم
مثل گل های ترک خورده کاشی شده ام !
بعد تو پیر که نه ،
من متلاشی شده ام . . .
مهدی نظام آبادی
دوستت دارم چون تنها ترین فکر تنهایی منی.
دوستت دارم چون زیباترین لحظات زندگی منی.
دوستت دارم چون زیباترین رویای خواب منی.
دوستت دارم چون زیباترین خاطرات منی.
دوستت دارم چون زایید ه ی احساس پاک منی
دوستت دارم چون به یک نگاه،عشق منی
دوستت دارم چون تنهاترین ستاره زندگی منی
دوستت دارم چون تنها ترین مصراع شعر منی
دوستت دارم چون تنها ترین فکر تنهایی منی
دوستت دارم چون زیباترین لحظات زندگی منی
دوستت دارم چون زیباترین رویای خواب منی
دوستت دارم چون زیباترین خاطرات منی
دوستت دارم چون به یک نگاه عشق منی
دوستت دارم چون دوستت دارم…
دوستت دارم چون دوست داشتن تو نه دلیلی دارد و نه قانونی….
دوستت دارم تا آخرین لحظه ی بودنم…
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم
و به آوازی گوش میدادم
که در ان دلی میخواند
من تو را
وی را
کسی را دوست می دارم !
زنانه عاشق شو ؛
مردانه از عشقت محافظت کن ؛
و کودکانه سالهای سال
عشقت را تازه نگهدار . . .
فقــــــــــط بـراے تـو
“ساڪتــــــــــم”
نہ اینڪہ فرامـوشتــــــــــ ڪرده باشـــــم
صبـــــر ڪردم ببینــــــم تـو هـــــم
دلتنگــــــــــم مے شـوے
در ببندید و بگویید که من
جز از او همه کَس بگسستم
کَس اگر گفت چرا؟ باکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم..!
فروغ فرخزاد
یه جمـله ای هسـت
که همیـشه ورده زبونمـه
“دوستـت دارم”
هـر چنـد…
واسـه وجوده با ارزشـت
خیلـی کمـه
شبی را
سکوتی را
ریزش یک قطره اشکی را
برایت آرزو دارم…!
که شاید یاد من باشی
لیلا مقربی
هر کسی برای خودش خیابانی دارد، کوچه ای، کافی شاپی و شاید عطری
که بعد از سال ها خاطراتش گلویش را چنگ می زند . . .
We try to hide our feeling but forget our eyes speak
احساساتمان را مخفی میکنیم…
اما یادمان میرود که چشمانمان حرف میزنند.
Hate is easy,
Love takes courage.
تنفر آسان است،
عشق شجاعت میطلبد.
Sometimes memories sneak out of my eyes and roll down my cheeks.
گاهی اوقات خاطرات از چشمهایم پنهانی بیرون میآیند و از گونههایم فرو میریزند.
منم آن مریض بدحال
و امید ماندنم نیست؛
تو فقط دوای دردی
چه کنم تو را ندارم ؟
زندگی با تو برایم بوی ریحان میدهد
بی تو اما بوی ریحان ، بوی زندان میدهد . . .
ﯾﮏ ﺩﻡ ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﭼﺮﺧﯽ ﺑﺰﻥ ، ﻣﺴﺘﯽ ﻧﻤﺎ، ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
زندگی بار گرانیست
که بر پشت پریشانی توست
کار آسانی نیست…
نان در آوردن و
غم خوردن و
عاشق بودن…
یاد بادا که دلم مشتاق دیدار تو بود
روز و شب در طلب و هر لحظه بیدار تو بود
دیدگانم را چه دانی که دگر سوئی نیست
به فدایت ، که آن هم گرفتار تو بود . . .
تـو یک شگفتانهی دوست داشتنی هستی
کـه هر مردی آرزو دارد یک روز نصیبش بشود
مـن خوش شانسترین مرد جهانم
چون زیباترین شگفتانهی جهان را گرفتهام
یعنی تـو
ساعتها و دقیقهها را میشمارم
تا دوباره تـو را ببینم، ولی زمان خیلی کند میگذرد
بالشم بوی تـو را می دهد
قبل از آنکه بـه خواب بروم
آنرا در آغوش می گیرم
دلتنگ تـو هستم
تـو را دوست دارم
جوری کـه هیچکس دیگر را
هرگز دوست نداشتهام
مطمئنم کـه بعد ها هم
کسی رابه اندازهی تـو
دوست نخواهم داشت
هیچوقت بـه نیمهی گمشده اعتقادی نداشتم
اما، از وقتی با تـو آشنا شدم
یقین پیدا کردم کـه مـا برای هم ساخته شدهایم
وقتی با تـو هستم
بـه چیز دیگری نیاز ندارم
مـن فقط با تـو احساس کامل بودن میکنم
نمیتوانم قول بدهم
کـه تـو تنها دختری هستی
کـه در زندگیام عاشقاش خواهم بود
چون چند سال دیگر
یک دختر دیگر بـه زندگیام وارد خواهد شد
کـه تـو را مادر صدا می زند
سالهای زیادی طول کشید
تا نیمهی گمشدهام را پیدا کنم و کامل شود
حالا کـه تـو را دارم، هرگز نخواهم گذاشت
کـه تـو از پیش مـن بروی
تـو هر دقیقه
و هر ثانیه
در ذهن و یاد مـن هستی
اما، اگر بخواهی
می توانی امشب را نیز
در کنار مـن صبح کنی
در طول روز هنگام انجام هر کاری
بـه تـو فکر می کنم
وقتی چشمهایم را باز میکنم
تـو را می بینم، و همینطور وقتی آنها را میبندم
تـو همیشه در افکار مـن جاری هستی
اگر این درست باشد کـه عشق آسیب میزند
مـن این ریسک را مییپذیرم
و تـو را تا آخر عمرم دوست خواهم داشت